- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۴۲۷۶
- شماره مطلب: ۵۷۶۷
-
چاپ
پنجۀ شیرافکن
باز شد آیینهی دل، منجلی
جلوهگر شد نور عبّاس علی
قوّت بازوی دست کردگار
حیدر کرّار روز کارزار
بهر جانبازی به میدان بلا
خواست اذن جنگ، پور مرتضی
از زره پوشید بر تن، پیرهن
تا که سازد قامت گردون، کفن
شد عیان، چون بست تیغ زرفشان
آفتابی را هلالی در میان
برگرفت آن شاه چون شیران مست
نیزهای از شاخهی طوبی به دست
قرص خورشیدش بشد نعل سمند
حلقهی گیسوی حورش شد کمند
گشت همچون شیر، سرگرم شکار
در یم میدان، نهنگ کارزار
بانگ زد بر آن سپاه پُرجفا
گفت: ای کافردلان بیوفا!
هر که خواهد شیر بیند در شکار
گو کند در بیشهی شیران، گذار
پنجهی من، پنجهی شیر خداست
بازوی من، بازوی خیبرگشاست
نام تیغ خونفشانم، ذوالفقار
جانستانی کار او در کارزار
بر تن من ساخت داوود فلک
جوشنی از حلقهی چشم مَلَک
هفت گردون، قبضه اندر مشت من
نُه فلک، انگشتر انگشت من
پنجهی عبّاس، شیرافکن بُوَد
شیر در میدان، شکار من بُوَد
کوفیان دیدند ناگه آشکار
حیدر کرّار را با ذوالفقار
جملگی را رفت از دل، صبر و تاب
زَهرهشان از بیم تیغش گشت آب
از نهیبش خاست بر پا رستخیز
خصم را شد گرم، بازار گریز
در میان حربگه چون شیر مست
این سخن را گفت و لشکر را شکست:
ای ز تو، آیینهی حق، منجلی!
یا علیّاً! یا علیّاً! یا علی!
از غم لبتشنگان، بی صبر و تاب
شد روان آن کوه آهن بهر آب
با گلوی خشک، آن انوار ذات
رانْد مرکب، جانب شطّ فرات
رفت تا بر آب، دستی بر کُند
قطرهای گیرد، گلویی تر کُند
یاد کرد از چشم گریان حسین
تشنهکامیهای طفلان حسین
تشنهلب، آن چشمهی آب حیات
دست شست از جان و از آب فرات
داشت مشکی، آن مه گردونخِیَم
در پی آن مشک، چشمان حرم
چشمهی چشمش ز خون آمد به جوش
ساختش پُرآب و افکندش به دوش
لشکر کفّار از هر گوشه باز
راه بستندش به تیر جانگداز
از قضا تیری به مشک آب خورد
ساقی از جام بلا، خوناب خورد
تیرباران شد تن آن نازنین
لال گردم! چون بگویم بیش از این؟
بس بُوَد، «سرباز»! کوته کن سخن
خاک کن بر فرق، در هر انجمن
-
تقریر عشق
باز یادم آمد از تقریر عشق
بر مرید عشق، پند پیر عشق
گفت با من: در دیار کربلا
بود پیری، خضر دریای صفا
-
خونین قصّه
ای صبا! بشْنو ز من، این داستان
آتشی زن بر وجود دوستان
گفت خونینقصّهای با جان ریش
مادر ایّام با فرزند خویش
-
آهوی حرم
شه لبتشنگان میگفت زیر تیغ قاتلها
«الا یا ایّها السّاقی! اَدر کاساً و ناولها»[i]
به جز سلطان دین، کس دعوی جان دادنش نبْوَد
«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها»
-
طاق نوحه
باز این عزای کیست؟ که خلق دو عالمش
هستند همچو کعبه، سیهپوش در غمش
بیپرده بانگ شیون غم میرسد همی
از پردهای که چشم مَلَک نیست، مَحرمش
پنجۀ شیرافکن
باز شد آیینهی دل، منجلی
جلوهگر شد نور عبّاس علی
قوّت بازوی دست کردگار
حیدر کرّار روز کارزار
بهر جانبازی به میدان بلا
خواست اذن جنگ، پور مرتضی
از زره پوشید بر تن، پیرهن
تا که سازد قامت گردون، کفن
شد عیان، چون بست تیغ زرفشان
آفتابی را هلالی در میان
برگرفت آن شاه چون شیران مست
نیزهای از شاخهی طوبی به دست
قرص خورشیدش بشد نعل سمند
حلقهی گیسوی حورش شد کمند
گشت همچون شیر، سرگرم شکار
در یم میدان، نهنگ کارزار
بانگ زد بر آن سپاه پُرجفا
گفت: ای کافردلان بیوفا!
هر که خواهد شیر بیند در شکار
گو کند در بیشهی شیران، گذار
پنجهی من، پنجهی شیر خداست
بازوی من، بازوی خیبرگشاست
نام تیغ خونفشانم، ذوالفقار
جانستانی کار او در کارزار
بر تن من ساخت داوود فلک
جوشنی از حلقهی چشم مَلَک
هفت گردون، قبضه اندر مشت من
نُه فلک، انگشتر انگشت من
پنجهی عبّاس، شیرافکن بُوَد
شیر در میدان، شکار من بُوَد
کوفیان دیدند ناگه آشکار
حیدر کرّار را با ذوالفقار
جملگی را رفت از دل، صبر و تاب
زَهرهشان از بیم تیغش گشت آب
از نهیبش خاست بر پا رستخیز
خصم را شد گرم، بازار گریز
در میان حربگه چون شیر مست
این سخن را گفت و لشکر را شکست:
ای ز تو، آیینهی حق، منجلی!
یا علیّاً! یا علیّاً! یا علی!
از غم لبتشنگان، بی صبر و تاب
شد روان آن کوه آهن بهر آب
با گلوی خشک، آن انوار ذات
رانْد مرکب، جانب شطّ فرات
رفت تا بر آب، دستی بر کُند
قطرهای گیرد، گلویی تر کُند
یاد کرد از چشم گریان حسین
تشنهکامیهای طفلان حسین
تشنهلب، آن چشمهی آب حیات
دست شست از جان و از آب فرات
داشت مشکی، آن مه گردونخِیَم
در پی آن مشک، چشمان حرم
چشمهی چشمش ز خون آمد به جوش
ساختش پُرآب و افکندش به دوش
لشکر کفّار از هر گوشه باز
راه بستندش به تیر جانگداز
از قضا تیری به مشک آب خورد
ساقی از جام بلا، خوناب خورد
تیرباران شد تن آن نازنین
لال گردم! چون بگویم بیش از این؟
بس بُوَد، «سرباز»! کوته کن سخن
خاک کن بر فرق، در هر انجمن