- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۳۲۷۸
- شماره مطلب: ۵۷۶۶
-
چاپ
شیوۀ مردان
حضرت عبّاس چون با صد شتاب
تاخت مرکب، سوی شط از بهر آب
دست را بر قبضهی شمشیر داشت
صد هزاران شیر را نخجیر داشت
ناگهان دیدند قوم بدشعار
شد هویدا شیر حق با ذوالفقار
راه چون از هر طرف، مسدود دید
حیدرآسا نعره از دل برکشید
جمله بنْهادند رو اندر گریز
ره بدو دادند بی جنگ و ستیز
داخل شط گشت، پس آن نامور
خواست تا کامی کند از آب، تر
چون به نزدیک دهان آورْد آب
ریخت از کف کرد با خود این خطاب
کای ابوالفضل! این نه آیین وفاست
تشنهلب دانی که سبط مصطفی است
شیوهی مردان نمیباشد چنین
تو شوی سیراب و عطشان، شاه دین
مشک را پس آن زمان، پُرآب کرد
رو به سوی خیمهی احباب کرد
هی به توسن زد که بشْتاب، ای سمند!
کز حرم شد نالهی طفلان، بلند
ره بدو بستند، قوم کفرکیش
هر چه ز ایشان کُشت، میگشتند بیش
همّ خود مصروفِ مشکِ آب داشت
دل ز بهر کودکان در تاب داشت
هر خدنگی از صف عدوان رسید
او به چشم و سینهی خود میخرید
تیری ار کردی به سوی او گذر
سینهی خود را بدو کردی سپر
بس خدنگش، جای بر پیکر نمود
چون هما گفتی که بال و پر گشود
بس که خون ز اندام پاکش شد روان
از تنش شد تاب و از جسمش، روان
بازوی خصمافکنش از کار مانْد
مرکب وی نیز از رفتار مانْد
دشمنی ناگه برون شد از کمین
زد ز کین، شمشیر بر دست یمین
آن زمان بنْمود با دست یسار
محشر کبری به دشمن، آشکار
کز دگر سو، کافری جرأت نمود
تیغ بر دست چپ آوردش فرود
دست چپ افتاد چون از پیکرش
خون فروبارید از چشم ترش
گفت: ترک جان و چشم و سر کنم
بلکه کام کودکان را تر کنم
بند مشک آن گاه با دندان گرفت
جسم بیجان، ره سوی جانان گرفت
با تنی مجروح و چشمی خونفشان
شد به سوی خیمهی طفلان، روان
چون به سوی خیمهها بنْمود رو
با سمند خویش شد در گفتوگو
کای فرس! بشتاب؛ بشتاب، ای فرس!
تا نرفته طایر روح از قفس
گر تنت از تیر عدوان گشت سست
همّتی کاین آخرین جولان توست
کودکان دانی؟ که با حال فگار
بر رهم دارند چشم انتظار
کرد ملعونی، رها تیری ز شست
پرزنان بر مشک آب آمد، نشست
از قفایش ناگهان خصمی لعین
آمد و در کف، عمودی آهنین
گفت کای عبّاس! نیرویت چه شد؟
بازوی حق! زور بازویت چه شد؟
بازگو آن دست و آن شمشیر کو؟
آن توان و نیروی چون شیر کو؟
گفت با وی زادهی دست خدا:
داشتم چون دست، بودی در کجا؟
شیر نر از ضرب شمشیرم نرست
آمدی اکنون که افتاده دو دست؟
داد پاسخ: نوبت جولان ماست
گر فتادت دست، دست من به جاست
زآن عمود آمد، مه «امّالبنین»
از فراز مرکب خود بر زمین
گفت با سوز دل: «ادرک یا اخا»!
در دم مردن به بالینم بیا
زود بشْتاب، ای ولیّ کردگار!
تا که جان بر مقدمت سازم نثار
شیوۀ مردان
حضرت عبّاس چون با صد شتاب
تاخت مرکب، سوی شط از بهر آب
دست را بر قبضهی شمشیر داشت
صد هزاران شیر را نخجیر داشت
ناگهان دیدند قوم بدشعار
شد هویدا شیر حق با ذوالفقار
راه چون از هر طرف، مسدود دید
حیدرآسا نعره از دل برکشید
جمله بنْهادند رو اندر گریز
ره بدو دادند بی جنگ و ستیز
داخل شط گشت، پس آن نامور
خواست تا کامی کند از آب، تر
چون به نزدیک دهان آورْد آب
ریخت از کف کرد با خود این خطاب
کای ابوالفضل! این نه آیین وفاست
تشنهلب دانی که سبط مصطفی است
شیوهی مردان نمیباشد چنین
تو شوی سیراب و عطشان، شاه دین
مشک را پس آن زمان، پُرآب کرد
رو به سوی خیمهی احباب کرد
هی به توسن زد که بشْتاب، ای سمند!
کز حرم شد نالهی طفلان، بلند
ره بدو بستند، قوم کفرکیش
هر چه ز ایشان کُشت، میگشتند بیش
همّ خود مصروفِ مشکِ آب داشت
دل ز بهر کودکان در تاب داشت
هر خدنگی از صف عدوان رسید
او به چشم و سینهی خود میخرید
تیری ار کردی به سوی او گذر
سینهی خود را بدو کردی سپر
بس خدنگش، جای بر پیکر نمود
چون هما گفتی که بال و پر گشود
بس که خون ز اندام پاکش شد روان
از تنش شد تاب و از جسمش، روان
بازوی خصمافکنش از کار مانْد
مرکب وی نیز از رفتار مانْد
دشمنی ناگه برون شد از کمین
زد ز کین، شمشیر بر دست یمین
آن زمان بنْمود با دست یسار
محشر کبری به دشمن، آشکار
کز دگر سو، کافری جرأت نمود
تیغ بر دست چپ آوردش فرود
دست چپ افتاد چون از پیکرش
خون فروبارید از چشم ترش
گفت: ترک جان و چشم و سر کنم
بلکه کام کودکان را تر کنم
بند مشک آن گاه با دندان گرفت
جسم بیجان، ره سوی جانان گرفت
با تنی مجروح و چشمی خونفشان
شد به سوی خیمهی طفلان، روان
چون به سوی خیمهها بنْمود رو
با سمند خویش شد در گفتوگو
کای فرس! بشتاب؛ بشتاب، ای فرس!
تا نرفته طایر روح از قفس
گر تنت از تیر عدوان گشت سست
همّتی کاین آخرین جولان توست
کودکان دانی؟ که با حال فگار
بر رهم دارند چشم انتظار
کرد ملعونی، رها تیری ز شست
پرزنان بر مشک آب آمد، نشست
از قفایش ناگهان خصمی لعین
آمد و در کف، عمودی آهنین
گفت کای عبّاس! نیرویت چه شد؟
بازوی حق! زور بازویت چه شد؟
بازگو آن دست و آن شمشیر کو؟
آن توان و نیروی چون شیر کو؟
گفت با وی زادهی دست خدا:
داشتم چون دست، بودی در کجا؟
شیر نر از ضرب شمشیرم نرست
آمدی اکنون که افتاده دو دست؟
داد پاسخ: نوبت جولان ماست
گر فتادت دست، دست من به جاست
زآن عمود آمد، مه «امّالبنین»
از فراز مرکب خود بر زمین
گفت با سوز دل: «ادرک یا اخا»!
در دم مردن به بالینم بیا
زود بشْتاب، ای ولیّ کردگار!
تا که جان بر مقدمت سازم نثار