- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۱۴۴
- شماره مطلب: ۵۷۶۴
-
چاپ
مصحف پراکنده
نزد شه آمد ابوالفضل رشید
گفت: بس تلخ است کامم، ای فرید!
گشتم از هستی ملول و سینهتنگ
نیستی میبایدم، دِه اذن جنگ
تا که او اذن جهاد از شاه خواست
زین تقاضا، جسم مهر و ماه کاست
ساعتی افکنْد شه سر را به پیش
کی توان آسان گذشت از جان خویش؟
گفت: اکنون که روانی سوی جنگ
کار شد بر ما ز قحط آب، تنگ
جرعهای از بهر این اطفال خُرد
بازآور کز عطش خواهند مُرد
مشک بر دوش و حسامش در یمین
رانْد مرکب تا سوی ماء معین
میفتادند آن سپه بر یکدگر
پیش تیغش «کالجرادِ المُنتشر»
خواست تا زآن آب، تر سازد لبی
در زمان آمد به یادش، مطلبی
گفت: عبّاسا! شه دین، تشنهکام
تو خوری آب؟ این نزیبد از کرام
پس گذشت از آب، نی، از جان گذشت
باید از جان در ره جانان گذشت
ابر گردون جای باران، خون گریست
که در آب این تشنه، چون لبتشنه زیست
شطّ و جیحون، نیل و سیحون و فرات
جمله زین یادآوری گشتند مات
مشک را پُرآب کرد و شد برون
از فرات؛ «انّا اِلیه راجعون»
رمز گفتم تا بدانی وضع کار
با سر و دستش چه کرد این روزگار
چون سر و دستی نمانَد مرد را
آب کی مانَد؟ تو دانی درد را
چون فتاد از زین، بگفت آخرنفس
کای شه فریادرس! فریاد رس
شاه چون دید ارغوانی روی او
پس فرود آمد ز مرکب، سوی او
بر گل رویش چو باران اشک رانْد
«کلّ نفسٍ ذائقه الموت» خوانْد
شه چو گرید، آسمان، گریان شود
شه چو نالد، عرش، «یا رب»خوان شود
خواست تا جسمش بَرد سوی خیام
دید مصحف را پراکنده نظام
پس به ناچارش به جای خود گذاشت
رفت و جز این کار، تدبیری نداشت
این شنیدم که سکینه، دخت شاه
از حرم آمد برون با اشک و آه
گفت: از عمّم، شها! داری خبر؟
تا چه آمد بر سرش در این سفر
گفت: عمّت را بکشتند این لئام
صبر کن؛ «والله یَدعُوا بالسّلام»
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
مصحف پراکنده
نزد شه آمد ابوالفضل رشید
گفت: بس تلخ است کامم، ای فرید!
گشتم از هستی ملول و سینهتنگ
نیستی میبایدم، دِه اذن جنگ
تا که او اذن جهاد از شاه خواست
زین تقاضا، جسم مهر و ماه کاست
ساعتی افکنْد شه سر را به پیش
کی توان آسان گذشت از جان خویش؟
گفت: اکنون که روانی سوی جنگ
کار شد بر ما ز قحط آب، تنگ
جرعهای از بهر این اطفال خُرد
بازآور کز عطش خواهند مُرد
مشک بر دوش و حسامش در یمین
رانْد مرکب تا سوی ماء معین
میفتادند آن سپه بر یکدگر
پیش تیغش «کالجرادِ المُنتشر»
خواست تا زآن آب، تر سازد لبی
در زمان آمد به یادش، مطلبی
گفت: عبّاسا! شه دین، تشنهکام
تو خوری آب؟ این نزیبد از کرام
پس گذشت از آب، نی، از جان گذشت
باید از جان در ره جانان گذشت
ابر گردون جای باران، خون گریست
که در آب این تشنه، چون لبتشنه زیست
شطّ و جیحون، نیل و سیحون و فرات
جمله زین یادآوری گشتند مات
مشک را پُرآب کرد و شد برون
از فرات؛ «انّا اِلیه راجعون»
رمز گفتم تا بدانی وضع کار
با سر و دستش چه کرد این روزگار
چون سر و دستی نمانَد مرد را
آب کی مانَد؟ تو دانی درد را
چون فتاد از زین، بگفت آخرنفس
کای شه فریادرس! فریاد رس
شاه چون دید ارغوانی روی او
پس فرود آمد ز مرکب، سوی او
بر گل رویش چو باران اشک رانْد
«کلّ نفسٍ ذائقه الموت» خوانْد
شه چو گرید، آسمان، گریان شود
شه چو نالد، عرش، «یا رب»خوان شود
خواست تا جسمش بَرد سوی خیام
دید مصحف را پراکنده نظام
پس به ناچارش به جای خود گذاشت
رفت و جز این کار، تدبیری نداشت
این شنیدم که سکینه، دخت شاه
از حرم آمد برون با اشک و آه
گفت: از عمّم، شها! داری خبر؟
تا چه آمد بر سرش در این سفر
گفت: عمّت را بکشتند این لئام
صبر کن؛ «والله یَدعُوا بالسّلام»