- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۴۸۴
- شماره مطلب: ۵۷۶۲
-
چاپ
شور عراق
دور چون بر آل پیغمبر رسید
اوّلین جام بلا، اکبر چشید
اکبر، آن آیینهی رخسار جد
هیجدهساله جوان سروقد
بُرده در حُسن از مه کنعان، گرو
قصّهی هابیل و یحیی کرده نو
دید چون خصمان گروه اندر گروه
مانده بییاور، شهِ حیدرشکوه
با ادب بوسید، پای شاه را
روشناییبخش مهر و ماه را
کای زمام امر کُن در دست تو!
هستیِ عالم طفیل هست تو!
رخصتم دِه تا وداع جان کنم
جان در این قربانکده، قربان کنم
چند باید زیست بیروی مهان؟
زندگی تنگ است زین پس در جهان
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم، یاد اوست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو به خلوتخانهی جانان کنم
شاه، دستار نبی بستش به سر
ساز و برگ جنگ پوشاندش به بر
گفت: بشْتاب، ای ذبیح کوی عشق!
تا خوری آب حیات از جوی عشق
رو به خیمه، خواهران بدرود کن
مادر از دیدار خود، خشنود کن
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان با پریشانبانوان:
هین! فراز آیید و بدرودم کنید
زود، راهی سوی معبودم کنید
این وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسماعیل نیست
بُرد یوسف سوی خود، راحیل را
دید هاجر، زنده اسماعیل را
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت، دیر است و مرا از جان، ملال
مادرا! کن شیر خود بر من حلال
«الوداع»! ای خواهران زار من!
که بُوَد این واپسیندیدار من
خواهران و عمّهها و مادرش
انجمن گشتند بر گِرد سرش
شد ز آهنگ نوای «الفراق»
راست بر اوج فلک، شور از عراق
گفت لیلا کای فدایت، جان من!
نازپرورسرو سروستان من!
خوش خرامان میروی، آزاد رو
شیر من بادا حلالت! شاد رو
ای خدا! قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من، نزد بتول
آری، آری؛ عشق از این سرکشتر است
داند آن کاو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگْذرد
مادران از صد چو اکبر بگْذرد
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نگنجد غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر بگْشود چون رفرف، عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت، تاج عشق
غنچهی لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علیّ بن الحسین و اکبرم
نور چشم زادهی پیغمبرم
حیدر کرّار باشد، جدّ من
مظهر نور نبوّت، خدّ من
شبه وی در خُلق و خَلق و منطقم
کوکب صبحم، نبوّتمشرقم
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آنچه میر بدر با کفّار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بس که آن شیر دلاور، یکتنه
زد یلان را میسره بر میمنه
پُردلان را شد دل اندر سینه، خون
لختلخت از چشم جوشن شد برون
شیربچّه از عطش، بیتاب شد
با لب خشکیده، سوی باب شد
گفت: شاها! تشنگی تابم ربود
آمدم نک سویت، ای دریای جود!
ای روان تشنگان را سلسبیل!
«عیلَ صَبری هَل الی الماءِ سَبیل؟»
شه زبان او گرفتی در دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او، ماه عرب
ماهی از دریا برآمد، خشکلب
گفت گریان: ای عجب! خاکم به سر!
کام تو باشد ز من، خشکیدهتر
آب در دریا و ماهی تشنهکام
تشنگان را آبِ خوش، بادا حرام!
شاه جمشوکت گرفت اندر برش
هِشت بر درج گهر، انگشترش
شد ز آب هفت دریا شستهدست
سوی بزم رزمگه، سرشار و مست
گفت با خیل سپه، سالار جنگ:
چند باید بست بر خود، طوق ننگ؟
عارتان باد! ای یلان کارزار!
که شود مغلوبِ یک تن، صد هزار
هین! فروبارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم، زآن دار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوانزاری شد آن جسم فگار
عشق را آری؛ چنین باید بهار
بُرد از دستش، عنان اختیار
تشنگیّ و زخمهای بیشمار
گفت با خود، آن سلیل مصطفی:
اکبرا! شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن، دلگیر شد
وعدهی دیدار جانان، دیر شد
چون نهادت بخت بر سر، تاج عشق
هان! بران رفرف، سوی معراج عشق
عشق، شمشیری که بر سر میزند
حلقهی وصل است و بر در میزند
عید قربان است و این کوه منا
ای ذبیح عشق! در خون کن شنا
همرهان رفتند و ماندی بازپس
اکبرا! چالاکتر میران فرس
با زبان لابه، آن قربان عشق
رو به خیمه کرد کای سلطان عشق!
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگ است، ای پدر! بادت سلام!
ای پدر! اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد گردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آن صحرا عقاب
برگ زین برگشته، بگْسسته لجام
آسمانی لیک بیبدر تمام
دید، آن بالیدهسرو نازنین
اوفتاده در میان دشت کین
گلشنی، نورُسته اندام تنش
زخم پیکان، غنچههای گلشنش
کرده همچون تاج، زیب فرق سر
شبه احمد، معجز «شقّالقمر»
چهر عالمتاب بنْهادش به چهر
شد جهان تار از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کای بالیدهسرو سرفراز!
چون شد آن بالیدنت در باغ حُسن؟
ای به دل بنْهاده مه را داغ حُسن!
ای درخشاناختر برج شرف!
چون شدی سهم حوادث را هدف؟
ای به طرف دیده، خالی جای تو!
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پُرغمت
میبرد نک انتظار مقدمت
ای نگارینآهوی مشکین من!
با تو روشن، چشم عالمبین من
این بیابان، جای خواب ناز نیست
کایمن از صیّاد تیرانداز نیست
بیش از این دیگر دلم را خون مکن
زادهی لیلا! مرا مجنون مکن
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
نک به سوی خیمهی لیلا رویم
رفتی و بردی ز چشم باب، خواب
اکبرا! بیتو جهان بادا خراب!
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف، من تو را یعقوبِ پیر!
تو سفر کردیّ و آسودی ز غم
من در این وادی، گرفتار الم
از جگر نالید کای ماهِ تمام!
بیتو بر من زندگی بادا حرام!
شه به سوی خیمه، آوردش ز دشت
وه! چه گویم من؟ چه بر لیلا گذشت
-
خضرا و غبرا
ای ز داغ تو روان، خون دل از دیدهی حور!
بیتو عالم همه ماتمکده تا نفخهی صور
خاکبیزان به سر، اندر سر جسم تو بنات
اشکریزان به بر از سوگ تو، شَعرای عبور
-
آهوان حرم
چون کاروانِ دشتِ بلا، رو به شام کرد
صبحِ امید اهل حرم، رو به شام کرد
قوم یهود از پی تأیید کیش خویش
سجّاد را به بستن دست، اهتمام کرد
-
میر کاروان
ای خفته خوش به بستر خون! دیده باز کن
احوال ما ببین و سپس خوابِ ناز کن
ای وارثِ سریرِ امامت! به پای خیز
بر کشتگان بیکفنِ خود، نماز کن
-
یا ایّها العزیز!
اندر جهان، عیان شده غوغای رستخیز
ای قامت تو، شور قیامت! به پای خیز
زینب بَرَت بضاعت مزجات، جان به کف
آورده با ترانهی «یا ایُّها العزیز!»
شور عراق
دور چون بر آل پیغمبر رسید
اوّلین جام بلا، اکبر چشید
اکبر، آن آیینهی رخسار جد
هیجدهساله جوان سروقد
بُرده در حُسن از مه کنعان، گرو
قصّهی هابیل و یحیی کرده نو
دید چون خصمان گروه اندر گروه
مانده بییاور، شهِ حیدرشکوه
با ادب بوسید، پای شاه را
روشناییبخش مهر و ماه را
کای زمام امر کُن در دست تو!
هستیِ عالم طفیل هست تو!
رخصتم دِه تا وداع جان کنم
جان در این قربانکده، قربان کنم
چند باید زیست بیروی مهان؟
زندگی تنگ است زین پس در جهان
دارم اندر سر هوای وصل دوست
که سراپای وجودم، یاد اوست
وقت آن آمد که ترک جان کنم
رو به خلوتخانهی جانان کنم
شاه، دستار نبی بستش به سر
ساز و برگ جنگ پوشاندش به بر
گفت: بشْتاب، ای ذبیح کوی عشق!
تا خوری آب حیات از جوی عشق
رو به خیمه، خواهران بدرود کن
مادر از دیدار خود، خشنود کن
شاهزاده شد سوی خیمه روان
گفت نالان با پریشانبانوان:
هین! فراز آیید و بدرودم کنید
زود، راهی سوی معبودم کنید
این وداع یوسف و راحیل نیست
هاجر و بدرود اسماعیل نیست
بُرد یوسف سوی خود، راحیل را
دید هاجر، زنده اسماعیل را
من ز بهر دادن جان میروم
سوی مهمانگاه جانان میروم
وقت، دیر است و مرا از جان، ملال
مادرا! کن شیر خود بر من حلال
«الوداع»! ای خواهران زار من!
که بُوَد این واپسیندیدار من
خواهران و عمّهها و مادرش
انجمن گشتند بر گِرد سرش
شد ز آهنگ نوای «الفراق»
راست بر اوج فلک، شور از عراق
گفت لیلا کای فدایت، جان من!
نازپرورسرو سروستان من!
خوش خرامان میروی، آزاد رو
شیر من بادا حلالت! شاد رو
ای خدا! قربانی من کن قبول
کن سفید این روی من، نزد بتول
آری، آری؛ عشق از این سرکشتر است
داند آن کاو شور عشقش بر سر است
شاه عشق آنجا که با فر بگْذرد
مادران از صد چو اکبر بگْذرد
خلوت وصلی که منزلگاه اوست
اندر آن خلوت نگنجد غیر دوست
شبه پیغمبر چو زد پا در رکاب
بال و پر بگْشود چون رفرف، عقاب
از حرم بر شد سوی معراج عشق
بر سر از شور شهادت، تاج عشق
غنچهی لب بر ستایش کرد باز
که منم فرزند سالار حجاز
من علیّ بن الحسین و اکبرم
نور چشم زادهی پیغمبرم
حیدر کرّار باشد، جدّ من
مظهر نور نبوّت، خدّ من
شبه وی در خُلق و خَلق و منطقم
کوکب صبحم، نبوّتمشرقم
تیغ من باشد سلیل ذوالفقار
که سلیل حیدرم در کارزار
آنچه میر بدر با کفّار کرد
سبط حیدر اندر آن پیکار کرد
بس که آن شیر دلاور، یکتنه
زد یلان را میسره بر میمنه
پُردلان را شد دل اندر سینه، خون
لختلخت از چشم جوشن شد برون
شیربچّه از عطش، بیتاب شد
با لب خشکیده، سوی باب شد
گفت: شاها! تشنگی تابم ربود
آمدم نک سویت، ای دریای جود!
ای روان تشنگان را سلسبیل!
«عیلَ صَبری هَل الی الماءِ سَبیل؟»
شه زبان او گرفتی در دهان
گوهری در درج لعل آمد نهان
تر نکرده کام از او، ماه عرب
ماهی از دریا برآمد، خشکلب
گفت گریان: ای عجب! خاکم به سر!
کام تو باشد ز من، خشکیدهتر
آب در دریا و ماهی تشنهکام
تشنگان را آبِ خوش، بادا حرام!
شاه جمشوکت گرفت اندر برش
هِشت بر درج گهر، انگشترش
شد ز آب هفت دریا شستهدست
سوی بزم رزمگه، سرشار و مست
گفت با خیل سپه، سالار جنگ:
چند باید بست بر خود، طوق ننگ؟
عارتان باد! ای یلان کارزار!
که شود مغلوبِ یک تن، صد هزار
هین! فروبارید باران خدنگ
عرصه را بر این جوان دارید تنگ
آهوی دشت حرم، زآن دار و گیر
چون هما پر بست از پیکان تیر
ارغوانزاری شد آن جسم فگار
عشق را آری؛ چنین باید بهار
بُرد از دستش، عنان اختیار
تشنگیّ و زخمهای بیشمار
گفت با خود، آن سلیل مصطفی:
اکبرا! شد عهد را وقت وفا
مرغ جان از حبس تن، دلگیر شد
وعدهی دیدار جانان، دیر شد
چون نهادت بخت بر سر، تاج عشق
هان! بران رفرف، سوی معراج عشق
عشق، شمشیری که بر سر میزند
حلقهی وصل است و بر در میزند
عید قربان است و این کوه منا
ای ذبیح عشق! در خون کن شنا
همرهان رفتند و ماندی بازپس
اکبرا! چالاکتر میران فرس
با زبان لابه، آن قربان عشق
رو به خیمه کرد کای سلطان عشق!
دور عیش و کامرانی شد تمام
وقت مرگ است، ای پدر! بادت سلام!
ای پدر! اینک رسول داورم
داد جامی از شراب کوثرم
تا ابد گردم از آن پیمانه مست
جام دیگر بهر تو دارد به دست
شه ز خیمه تاخت باره با شتاب
دید حیران اندر آن صحرا عقاب
برگ زین برگشته، بگْسسته لجام
آسمانی لیک بیبدر تمام
دید، آن بالیدهسرو نازنین
اوفتاده در میان دشت کین
گلشنی، نورُسته اندام تنش
زخم پیکان، غنچههای گلشنش
کرده همچون تاج، زیب فرق سر
شبه احمد، معجز «شقّالقمر»
چهر عالمتاب بنْهادش به چهر
شد جهان تار از قِران ماه و مهر
سر نهادش بر سر زانوی ناز
گفت کای بالیدهسرو سرفراز!
چون شد آن بالیدنت در باغ حُسن؟
ای به دل بنْهاده مه را داغ حُسن!
ای درخشاناختر برج شرف!
چون شدی سهم حوادث را هدف؟
ای به طرف دیده، خالی جای تو!
خیز تا بینم قد و بالای تو
مادران و خواهران پُرغمت
میبرد نک انتظار مقدمت
ای نگارینآهوی مشکین من!
با تو روشن، چشم عالمبین من
این بیابان، جای خواب ناز نیست
کایمن از صیّاد تیرانداز نیست
بیش از این دیگر دلم را خون مکن
زادهی لیلا! مرا مجنون مکن
خیز تا بیرون از این صحرا رویم
نک به سوی خیمهی لیلا رویم
رفتی و بردی ز چشم باب، خواب
اکبرا! بیتو جهان بادا خراب!
گفتمت باشی مرا تو دستگیر
ای تو یوسف، من تو را یعقوبِ پیر!
تو سفر کردیّ و آسودی ز غم
من در این وادی، گرفتار الم
از جگر نالید کای ماهِ تمام!
بیتو بر من زندگی بادا حرام!
شه به سوی خیمه، آوردش ز دشت
وه! چه گویم من؟ چه بر لیلا گذشت