- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۲۱۵۲
- شماره مطلب: ۵۷۵۱
-
چاپ
وجه کریم
داستانی با تو گویم، گوش دار
بشْنو از من، وصف خطّ و خال یار
تا که آگاهت از آن دلبر کنم
مستت از این باده تا محشر کنم
جذبهی عشقم کشد سوی جنون
در جنون عشق اویم، «ذوفنون»
خواهم امشب پا نهم در شهرِ یار
شمّهای گویم ز حال شهریار
آن که نام او علیّ اکبر است
زادهی آزادهی پیغمبر است
هست جدّ او، «امیرالمؤمنین»
فیضبخش اوّلین و آخرین
«آیتالعشّاق» باشد آیتش
معنی «جاء الحق»، «الحق» طلعتش
باغ جنّت، مشکبو از بوی او
چشمهی کوثر، لب دلجوی او
طلعتش را آفتاب، آیینهوار
زلف حور افشانده از راهش، غبار
قامتش، طوبی؛ رُخش، مرآت دین
از دو زلف آویخته «حبلالمتین»
خال بر قرآن آن وجه کریم
باءِ «بسم الله رحمن الرّحیم»
بادبان کشتی بحر وجود
طرّهی مشکین آن شهزاده بود
وصف زلفش در پریشانی بگو
بود شرح حال لیلا، موبهمو
الغرض؛ آن غیرت خورشید و ماه
آمد اندر نزد شه از خیمهگاه
گفت با آن شاه اقلیم ولا
کای لبت، سرچشمهی آب بقا!
دولت دیدار میخواهد دلم
گفتوگو با یار میخواهد دلم
گر دهی رخصت به جانبازی مرا
باشد اسباب سرافرازی مرا
پاکباز عرصهی مُلک ازل
همچو جان بگْرفت او را در بغل
در وداع این پدر با این پسر
منعکس شد شمس در قرص قمر
گفت: رو در خیمه، ای والاجوان!
شو مهیّا بر وداع بانوان
خواهرانش جمله در پیرامنش
هر یک از یکسو گرفته دامنش
او ز لعل شکّرین میریخت قند
عمّهاش میریخت در آتش، سپند
بهر آن شهزادهی والانژاد
این «تَبارک» خوانْد و آن یک «اِن یَکاد»
آن یکی کردی قبا اندر برش
وآن دگر کردی زره بر پیکرش
مادرش لیلا، سراپا فانیاش
بوسه میزد بر رخ نورانیاش
اهل بیت شاه اقلیم ولا
جمله میگفتند «لاحَول وَ لا»
پس برون آمد ز خیمه، آن دلیر
در نبرد روبهان شد همچو شیر
حیدرآسا چون به پشت زین نشست
عالمی را صبر و طاقت شد ز دست
صدر زین بنْشست آن والا جناب
«اِنّهُ طوبی لهُ حُسنُ مَآب»
گشت میدان از جمالش، منجلی
کربلا شد چون اُحد؛ اکبر، علی
کرد عزم آن که جان، قربان کند
خویشتن را فانی جانان کند
چون که در میدان، علیاکبر رسید
صیحه زد لیلا و رنگ او پرید
التهاب وی شد از اندوه، بیش
گشت از زخم فزون، حالش پریش
چون ز تاب تشنگی، بیتاب شد
از برای آب، سوی باب شد
آمد اندر شیشهی جانش شکست
از عطش شد طاقت و تابش ز دست
شد ز میدان، بار دیگر نزد شاه
خواستار آب شد از مهر، ماه
کای پدر جان! تشنهام، آبم بده
تاب از آن بر جسم بیتابم بده
هست، ای سرچشمهی فوز و نجات!
زیر خاک پای تو، آب حیات
شاه دین لب بر لب اکبر نهاد
باغبان بر چهرهی گل بوسه داد
یافت چون اذن از شه مُلک الست
شبه پیغمبر به صدر زین نشست
تاج «کرّمْنا» ز یزدان بر سرش
کسوت ثاراللّهی اندر برش
حملهور میشد به دشمن، یکتنه
گاه میزد میسره، گه میمنه
نیست چون روبه، حریف شیر نر
ذکرشان شد، «الفرار» و «الحذر»
کُشت آن شهزاده چندان زآن سپاه
آفرین گفتند بر وی، مهر و ماه
روبهی با حیله، راه شیر زد
از قفا بر فرق او، شمشیر زد
تیغ تا بر تارک اکبر نشست
گوییا بر فرق پیغمبر نشست
شد عیان از فرق آن والاگهر
بار دیگر معنی «شقّالقمر»
چوبههای تیر از پا تا سرش
بود مانند زره بر پیکرش
گفت: بابا! اکبرت از دست رفت
ای پدر! این تیر هم از شست رفت
رو نمود آن گه سوی «دارالسّلام»
گفت: «یا امّاه»! کارم شد تمام
شاه خوبان چون که آمد بر سرش
دید گشته پارهپاره پیکرش
شد پیاده جان خود در بر گرفت
بر سر زانو، سر اکبر گرفت
دید اکبر را ز صهبای الست
در زمین کربلا افتاده مست
خلع نعلینش به وادیّ طُوی
از رکاب مرکبش افشانده پا
بود از فرقش روان، بس جوی خون
من ندانم حال شه چون بود، چون
پارهپاره، همچو گل گشته تنش
بوی گل آید برون از جوشنش
صورت خود را بر آن طلعت نهاد
«یا بُنی»گویان به رویش بوسه داد
بوسه زد بر چهره و پیشانیاش
گشت پُرخون، طلعت نورانیاش
حالت شهزاده دل از شه ربود
شاه را دیگر به تن، طاقت نبود
گفت: ای بابا! به قربان سرت!
جان، فدای پارهپاره پیکرت!
دیده بگْشا، ای مرا نور بصر!
راز دل گو با پدر، بار دگر
در بغل بگْرفت آن سلطان دین
جسم او را همچو جان نازنین
آل هاشم جسم آن شهزاده را
آن به راه حق، سر و جان داده را،
روی دست از رزمگه تا خیمهگاه
جملگی بُردند با صد سوز و آه
گفت: ای لیلا! بیا ماهت رسید
یوسفِ افتاده در چاهت رسید
پس زنان بر دور او گشتند جمع
همچنان پروانگان بر گِرد شمع
«معجزه»! آگاه شو از حال شه
«کانَ لِلّهِ وَ کانَ اللهُ له»
وجه کریم
داستانی با تو گویم، گوش دار
بشْنو از من، وصف خطّ و خال یار
تا که آگاهت از آن دلبر کنم
مستت از این باده تا محشر کنم
جذبهی عشقم کشد سوی جنون
در جنون عشق اویم، «ذوفنون»
خواهم امشب پا نهم در شهرِ یار
شمّهای گویم ز حال شهریار
آن که نام او علیّ اکبر است
زادهی آزادهی پیغمبر است
هست جدّ او، «امیرالمؤمنین»
فیضبخش اوّلین و آخرین
«آیتالعشّاق» باشد آیتش
معنی «جاء الحق»، «الحق» طلعتش
باغ جنّت، مشکبو از بوی او
چشمهی کوثر، لب دلجوی او
طلعتش را آفتاب، آیینهوار
زلف حور افشانده از راهش، غبار
قامتش، طوبی؛ رُخش، مرآت دین
از دو زلف آویخته «حبلالمتین»
خال بر قرآن آن وجه کریم
باءِ «بسم الله رحمن الرّحیم»
بادبان کشتی بحر وجود
طرّهی مشکین آن شهزاده بود
وصف زلفش در پریشانی بگو
بود شرح حال لیلا، موبهمو
الغرض؛ آن غیرت خورشید و ماه
آمد اندر نزد شه از خیمهگاه
گفت با آن شاه اقلیم ولا
کای لبت، سرچشمهی آب بقا!
دولت دیدار میخواهد دلم
گفتوگو با یار میخواهد دلم
گر دهی رخصت به جانبازی مرا
باشد اسباب سرافرازی مرا
پاکباز عرصهی مُلک ازل
همچو جان بگْرفت او را در بغل
در وداع این پدر با این پسر
منعکس شد شمس در قرص قمر
گفت: رو در خیمه، ای والاجوان!
شو مهیّا بر وداع بانوان
خواهرانش جمله در پیرامنش
هر یک از یکسو گرفته دامنش
او ز لعل شکّرین میریخت قند
عمّهاش میریخت در آتش، سپند
بهر آن شهزادهی والانژاد
این «تَبارک» خوانْد و آن یک «اِن یَکاد»
آن یکی کردی قبا اندر برش
وآن دگر کردی زره بر پیکرش
مادرش لیلا، سراپا فانیاش
بوسه میزد بر رخ نورانیاش
اهل بیت شاه اقلیم ولا
جمله میگفتند «لاحَول وَ لا»
پس برون آمد ز خیمه، آن دلیر
در نبرد روبهان شد همچو شیر
حیدرآسا چون به پشت زین نشست
عالمی را صبر و طاقت شد ز دست
صدر زین بنْشست آن والا جناب
«اِنّهُ طوبی لهُ حُسنُ مَآب»
گشت میدان از جمالش، منجلی
کربلا شد چون اُحد؛ اکبر، علی
کرد عزم آن که جان، قربان کند
خویشتن را فانی جانان کند
چون که در میدان، علیاکبر رسید
صیحه زد لیلا و رنگ او پرید
التهاب وی شد از اندوه، بیش
گشت از زخم فزون، حالش پریش
چون ز تاب تشنگی، بیتاب شد
از برای آب، سوی باب شد
آمد اندر شیشهی جانش شکست
از عطش شد طاقت و تابش ز دست
شد ز میدان، بار دیگر نزد شاه
خواستار آب شد از مهر، ماه
کای پدر جان! تشنهام، آبم بده
تاب از آن بر جسم بیتابم بده
هست، ای سرچشمهی فوز و نجات!
زیر خاک پای تو، آب حیات
شاه دین لب بر لب اکبر نهاد
باغبان بر چهرهی گل بوسه داد
یافت چون اذن از شه مُلک الست
شبه پیغمبر به صدر زین نشست
تاج «کرّمْنا» ز یزدان بر سرش
کسوت ثاراللّهی اندر برش
حملهور میشد به دشمن، یکتنه
گاه میزد میسره، گه میمنه
نیست چون روبه، حریف شیر نر
ذکرشان شد، «الفرار» و «الحذر»
کُشت آن شهزاده چندان زآن سپاه
آفرین گفتند بر وی، مهر و ماه
روبهی با حیله، راه شیر زد
از قفا بر فرق او، شمشیر زد
تیغ تا بر تارک اکبر نشست
گوییا بر فرق پیغمبر نشست
شد عیان از فرق آن والاگهر
بار دیگر معنی «شقّالقمر»
چوبههای تیر از پا تا سرش
بود مانند زره بر پیکرش
گفت: بابا! اکبرت از دست رفت
ای پدر! این تیر هم از شست رفت
رو نمود آن گه سوی «دارالسّلام»
گفت: «یا امّاه»! کارم شد تمام
شاه خوبان چون که آمد بر سرش
دید گشته پارهپاره پیکرش
شد پیاده جان خود در بر گرفت
بر سر زانو، سر اکبر گرفت
دید اکبر را ز صهبای الست
در زمین کربلا افتاده مست
خلع نعلینش به وادیّ طُوی
از رکاب مرکبش افشانده پا
بود از فرقش روان، بس جوی خون
من ندانم حال شه چون بود، چون
پارهپاره، همچو گل گشته تنش
بوی گل آید برون از جوشنش
صورت خود را بر آن طلعت نهاد
«یا بُنی»گویان به رویش بوسه داد
بوسه زد بر چهره و پیشانیاش
گشت پُرخون، طلعت نورانیاش
حالت شهزاده دل از شه ربود
شاه را دیگر به تن، طاقت نبود
گفت: ای بابا! به قربان سرت!
جان، فدای پارهپاره پیکرت!
دیده بگْشا، ای مرا نور بصر!
راز دل گو با پدر، بار دگر
در بغل بگْرفت آن سلطان دین
جسم او را همچو جان نازنین
آل هاشم جسم آن شهزاده را
آن به راه حق، سر و جان داده را،
روی دست از رزمگه تا خیمهگاه
جملگی بُردند با صد سوز و آه
گفت: ای لیلا! بیا ماهت رسید
یوسفِ افتاده در چاهت رسید
پس زنان بر دور او گشتند جمع
همچنان پروانگان بر گِرد شمع
«معجزه»! آگاه شو از حال شه
«کانَ لِلّهِ وَ کانَ اللهُ له»