- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۸۵۲
- شماره مطلب: ۵۷۵۰
-
چاپ
یوسف و یعقوب
پیر کنعان شد به هجران مبتلا
لیک یوسف را ندید اندر بلا
ای دریغ! از یوسف شاه شهید
کاو به نزد باب خود در خون تپید
شد اگر یعقوب، چشمانش سفید
یوسف خود را به خون غلتان ندید
آه! از آن یوسف سلطان دین
چون به خاک افتاد او از صدر زین
پیر کنعان گر به هجر یک پسر
روز و شب میریخت اشکش از بصر،
شاه دین پوشانْد هفتاد و دو تن
سروقدّان را کفن اندر بدن
یوسف یعقوب اگر در چاه شد
عاقبت از لطف حق، وی شاه شد
حیف! حیف! از یوسف آل عبا
صید گرگان شد به دشت کربلا
گریه بهر یوسف شاه شهید
خوش بُوَد کاو گشت از جان، ناامید
ناله کن، «گریان»! بر این یوسف ز جان
بیش از این قصّهی یوسف مخوان
یوسف و یعقوب
پیر کنعان شد به هجران مبتلا
لیک یوسف را ندید اندر بلا
ای دریغ! از یوسف شاه شهید
کاو به نزد باب خود در خون تپید
شد اگر یعقوب، چشمانش سفید
یوسف خود را به خون غلتان ندید
آه! از آن یوسف سلطان دین
چون به خاک افتاد او از صدر زین
پیر کنعان گر به هجر یک پسر
روز و شب میریخت اشکش از بصر،
شاه دین پوشانْد هفتاد و دو تن
سروقدّان را کفن اندر بدن
یوسف یعقوب اگر در چاه شد
عاقبت از لطف حق، وی شاه شد
حیف! حیف! از یوسف آل عبا
صید گرگان شد به دشت کربلا
گریه بهر یوسف شاه شهید
خوش بُوَد کاو گشت از جان، ناامید
ناله کن، «گریان»! بر این یوسف ز جان
بیش از این قصّهی یوسف مخوان