- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۵۱۲۰
- شماره مطلب: ۵۷۴۸
-
چاپ
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
بر رخ افشان کرده زلف پُرگره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش، سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد و افتاد از ره با شتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
مانْد بارافتاده، اندر رهگذار
دیر شد هنگام رفتن، ای پدر!
رخصتی گر هست، باری زودتر
در جواب از تُنگ شکّر، قند ریخت
شکّر از لبهای شکّرخند ریخت
گفت: کای فرزند! مُقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کردهای از حق، تجلّی، ای پسر!
زین تجلّی، فتنهها داری به سر
راست بهر فتنه، قامت کردهای
وه! کز این قامت، قیامت کردهای
نرگست با لاله در طنّازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است
از رُخت، مست غرورم میکنی
از مراد خویش، دورم میکنی
گه دلم، پیش تو، گاهی پیش اوست
رو که در یک دل، نمیگنجد دو دوست
بیش از این، بابا! دلم را خون مکن
زادهی لیلا! مرا مجنون مکن
همچو چشم خود به قلب دل، متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز
حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبّت، سد مشو
«لَن تَنالُوا البِرَّ حتّی تُنفِقُوا»
بعد از آن،«مِمّا تُحِبُّون» گوید او
نیست اندر بزم آن والانگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار
هر چه غیر از اوست، سدّ راه من
آن بت است و غیرت من، بتشکن
جان، رهین و دل، اسیر چهر توست
مانع راه محبّت، مهر توست
آن حجاب از پیش، چون دور افکنی
من، تو هستم در حقیقت، تو، منی
چون تو را او خواهد از من، رونما
رونما شو، جانب او رو نما
خوش نباشد از تو شمشیر آختن
بلکه خوش باشد، سپر انداختن
مژّه داری، احتیاج تیر نیست
پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟
رو، سپر میباش و شمشیری مکن
در نبرد روبهان، شیری مکن
بوسه زن بر خنجرِ خنجرکشان
تیر کآید، گیر و در پهلو نشان
پس برفت آن غیرت خورشید و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
باز میکرد از ثریّا تا ثری
هر سر پیکان، به روی او، دری
مست گشت از ضربت تیغ و سنان
بیخودیها کرد و داد از کف، عنان
رو به دریا کرد، دیگر آبِ جو
زی پدر شد آبگوی و آبجو
وقتی از دانندهای، کردم سؤال
که مرا آگه کن، ای دانای حال!
با همه سعیای که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان، از چه بود؟
این که میگویند بود از بهر آب
شوق آب آورْد او را سوی باب،
خود همی دید این که طفلان از عطش
هر یکی در گوشهای، بنْموده غش
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب
موجزن، شطّش به پیش رو ز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش را در شط درافکندن چو بط
گر در این رازی است، ای دانای راز!
دامن این راز را میکُن فراز
گفت: این رمز است و عارف، واقف است
سرّ حقّ است این و عشقش، کاشف است
اکبر آمد، «العطش»گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدرجان! از عطش افسردهام
میندانم زندهام یا مردهام
دید شاه دین که سلطان هُدی است
اکبر خود را که لبریز از خداست
شورش صهبای عشقش، در سر است
مستیاش از دیگران، افزونتر است
مغز بر خود میشکافد، پوست را
فاش میسازد، حدیث دوست را
پس سلیمان، بر دهانش بوسه داد
اندکاندک، خاتمش بر لب نهاد
مُهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تا نیارد سرّ حق را فاش کرد
«هر که را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند»
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
بر رخ افشان کرده زلف پُرگره
لاله را پوشیده از سنبل، زره
نرگسش، سرمست در غارتگری
سوده مشک تر، به گلبرگ تری
آمد و افتاد از ره با شتاب
همچو طفل اشک، بر دامان باب
کای پدر جان! همرهان بستند بار
مانْد بارافتاده، اندر رهگذار
دیر شد هنگام رفتن، ای پدر!
رخصتی گر هست، باری زودتر
در جواب از تُنگ شکّر، قند ریخت
شکّر از لبهای شکّرخند ریخت
گفت: کای فرزند! مُقبل آمدی
آفت جان، رهزن دل آمدی
کردهای از حق، تجلّی، ای پسر!
زین تجلّی، فتنهها داری به سر
راست بهر فتنه، قامت کردهای
وه! کز این قامت، قیامت کردهای
نرگست با لاله در طنّازی است
سنبلت با ارغوان در بازی است
از رُخت، مست غرورم میکنی
از مراد خویش، دورم میکنی
گه دلم، پیش تو، گاهی پیش اوست
رو که در یک دل، نمیگنجد دو دوست
بیش از این، بابا! دلم را خون مکن
زادهی لیلا! مرا مجنون مکن
همچو چشم خود به قلب دل، متاز
همچو زلف خود، پریشانم مساز
حایل ره، مانع مقصد مشو
بر سر راه محبّت، سد مشو
«لَن تَنالُوا البِرَّ حتّی تُنفِقُوا»
بعد از آن،«مِمّا تُحِبُّون» گوید او
نیست اندر بزم آن والانگار
از تو بهتر گوهری، بهر نثار
هر چه غیر از اوست، سدّ راه من
آن بت است و غیرت من، بتشکن
جان، رهین و دل، اسیر چهر توست
مانع راه محبّت، مهر توست
آن حجاب از پیش، چون دور افکنی
من، تو هستم در حقیقت، تو، منی
چون تو را او خواهد از من، رونما
رونما شو، جانب او رو نما
خوش نباشد از تو شمشیر آختن
بلکه خوش باشد، سپر انداختن
مژّه داری، احتیاج تیر نیست
پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟
رو، سپر میباش و شمشیری مکن
در نبرد روبهان، شیری مکن
بوسه زن بر خنجرِ خنجرکشان
تیر کآید، گیر و در پهلو نشان
پس برفت آن غیرت خورشید و ماه
همچو نور از چشم و جان از جسم شاه
باز میکرد از ثریّا تا ثری
هر سر پیکان، به روی او، دری
مست گشت از ضربت تیغ و سنان
بیخودیها کرد و داد از کف، عنان
رو به دریا کرد، دیگر آبِ جو
زی پدر شد آبگوی و آبجو
وقتی از دانندهای، کردم سؤال
که مرا آگه کن، ای دانای حال!
با همه سعیای که در رفتن نمود
رجعت اکبر ز میدان، از چه بود؟
این که میگویند بود از بهر آب
شوق آب آورْد او را سوی باب،
خود همی دید این که طفلان از عطش
هر یکی در گوشهای، بنْموده غش
تیغ زیر دست و زیر پا، عقاب
موجزن، شطّش به پیش رو ز آب
بایدش رو آوریدن سوی شط
خویش را در شط درافکندن چو بط
گر در این رازی است، ای دانای راز!
دامن این راز را میکُن فراز
گفت: این رمز است و عارف، واقف است
سرّ حقّ است این و عشقش، کاشف است
اکبر آمد، «العطش»گویان ز راه
از میان رزمگه تا پیش شاه
کای پدرجان! از عطش افسردهام
میندانم زندهام یا مردهام
دید شاه دین که سلطان هُدی است
اکبر خود را که لبریز از خداست
شورش صهبای عشقش، در سر است
مستیاش از دیگران، افزونتر است
مغز بر خود میشکافد، پوست را
فاش میسازد، حدیث دوست را
پس سلیمان، بر دهانش بوسه داد
اندکاندک، خاتمش بر لب نهاد
مُهر، آن لبهای گوهرپاش کرد
تا نیارد سرّ حق را فاش کرد
«هر که را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند»