- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۲
- بازدید: ۱۱۷۳
- شماره مطلب: ۵۷۳۹
-
چاپ
شبیه مصطفی
چون علیاکبر شبیه مصطفی
نور چشم انبیا و اولیا
دید کآن سلطان اقلیم وجود
خالق جان، مالک غیب و شهود
مانده تنها همچو ذات پاک خویش
وز غم احباب، حال او پریش،
قد علم بنْمود با سوز و الم
اذن میدان خواست از میر امم
شه ز بحر غیب آمد در شهود
دید اکبر گشته لاهوتیوجود
چهره از انوار عشق افروخته
ماسوا را ز آتش دل، سوخته
شاه دین از عزم او بارید خون
دامنش شد ز اشک خونین، لالهگون
داد رخصت تا که گردد رهسپار
سوی بزم خاص و قرب کردگار
بر بدن پوشید از گیسو زره
بر کمان ابروان افکند زه
بیرقی ز آه دل اهل حرم
تیر از مژگان، سپر ازکوه غم
با قدی چون سرو و با رویی چو ماه
بر کَفَش خطّیسنان از سوز آه
بر سرش، عمّامهی ختم رسل
در برش، پیراهنی از عقل کل
بوسهباران کرد، پای شاه را
شاه نیز آن عارض چون ماه را
از پسِ رخصت ز سبط بوتراب
پای غیرت را نهاد اندر رکاب
برج زین شد منزل «شمسالشّرف»
آفتاب از تاب رویش، مُنخسف
زینب از مژگان به رویش ریخت آب
«امّلیلا» را جگر از غم، کباب
سر به سوی آسمان برداشت شاه
برکشید از سینهی پُرسوز، آه
کای خدا! بنْگر که سوی این سپاه
نوجوانی را فرستادم به راه
که شبیه حضرت پیغمبر است
نور چشم مصطفی و حیدر است
پس علیاکبر به آهنگ مصاف
ذوالفقار آورْد بیرون از غلاف
خویش را افکنْد در قلب سپاه
روز اهل کوفه شد، شام سیاه
هر که را بر فرق زد از زین گذشت
هر که را بر گردن، از تمکین گذشت
نیزهاش چون مرد و مرکب میربود
تیغ او از نیزه سبقت مینمود
هر سر مویش ز غیرت، تیر شد
ابرویش، برّانتر از شمشیر شد
خنجرش گر سینهی اعدا شکافت
صولتش قلب سپه یکجا شکافت
بس زد و بس کشت و بس پاشید صف
پشت کردند آن سپاه از هر طرف
لیک لعلش از عطش گشته کبود
تشنگی از جان او، طاقت ربود
تاخت با فتح و ظفر سوی پدر
تا کند شاید گلوی تشنه، تر
گفت: بابا! از عطش، تنخستهام
کرده سنگینیّ آهن، خستهام
شه زبان اندر دهان او نهاد
چشمه و دریا سوی هم رو نهاد
پس به خاتم، لعل او را مُهر کرد
تا نگردد فاش، راز اهل درد
«هر که را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند»
الغرض؛ بعد از وداع اهل بیت
با دل حقجوی، هی زد بر کمیت
سوی میدان تاخت بر کف، ذوالفقار
خویش را زد بر یمین و بر یسار
کی توان گفتن؟ که ناگه از یمین
زد به فرقش، ظالمی شمشیر کین
شد ز تیغ آن لعین بدسِیَر
آشکارا نکتهی «شقّالقمر»
سر نهاد آن لحظه بر بالای زین
گفت: ای بابا! بیا حالم ببین
شاه دین چون بر سر شهزاده تاخت
شمع رویش دید از غم میگداخت
پس سرش را بر سر زانو نهاد
لب به لب بگْذاشت، رو بر رو نهاد
گفت: بابا! از غمت پیر آمدم
آمدم امّا عجب! دیر آمدم
بس کن، ای «رفعت»! که خون از سر گذشت
چون حسین در خیمه بیاکبر گذشت
شبیه مصطفی
چون علیاکبر شبیه مصطفی
نور چشم انبیا و اولیا
دید کآن سلطان اقلیم وجود
خالق جان، مالک غیب و شهود
مانده تنها همچو ذات پاک خویش
وز غم احباب، حال او پریش،
قد علم بنْمود با سوز و الم
اذن میدان خواست از میر امم
شه ز بحر غیب آمد در شهود
دید اکبر گشته لاهوتیوجود
چهره از انوار عشق افروخته
ماسوا را ز آتش دل، سوخته
شاه دین از عزم او بارید خون
دامنش شد ز اشک خونین، لالهگون
داد رخصت تا که گردد رهسپار
سوی بزم خاص و قرب کردگار
بر بدن پوشید از گیسو زره
بر کمان ابروان افکند زه
بیرقی ز آه دل اهل حرم
تیر از مژگان، سپر ازکوه غم
با قدی چون سرو و با رویی چو ماه
بر کَفَش خطّیسنان از سوز آه
بر سرش، عمّامهی ختم رسل
در برش، پیراهنی از عقل کل
بوسهباران کرد، پای شاه را
شاه نیز آن عارض چون ماه را
از پسِ رخصت ز سبط بوتراب
پای غیرت را نهاد اندر رکاب
برج زین شد منزل «شمسالشّرف»
آفتاب از تاب رویش، مُنخسف
زینب از مژگان به رویش ریخت آب
«امّلیلا» را جگر از غم، کباب
سر به سوی آسمان برداشت شاه
برکشید از سینهی پُرسوز، آه
کای خدا! بنْگر که سوی این سپاه
نوجوانی را فرستادم به راه
که شبیه حضرت پیغمبر است
نور چشم مصطفی و حیدر است
پس علیاکبر به آهنگ مصاف
ذوالفقار آورْد بیرون از غلاف
خویش را افکنْد در قلب سپاه
روز اهل کوفه شد، شام سیاه
هر که را بر فرق زد از زین گذشت
هر که را بر گردن، از تمکین گذشت
نیزهاش چون مرد و مرکب میربود
تیغ او از نیزه سبقت مینمود
هر سر مویش ز غیرت، تیر شد
ابرویش، برّانتر از شمشیر شد
خنجرش گر سینهی اعدا شکافت
صولتش قلب سپه یکجا شکافت
بس زد و بس کشت و بس پاشید صف
پشت کردند آن سپاه از هر طرف
لیک لعلش از عطش گشته کبود
تشنگی از جان او، طاقت ربود
تاخت با فتح و ظفر سوی پدر
تا کند شاید گلوی تشنه، تر
گفت: بابا! از عطش، تنخستهام
کرده سنگینیّ آهن، خستهام
شه زبان اندر دهان او نهاد
چشمه و دریا سوی هم رو نهاد
پس به خاتم، لعل او را مُهر کرد
تا نگردد فاش، راز اهل درد
«هر که را اسرار حق آموختند
مُهر کردند و دهانش دوختند»
الغرض؛ بعد از وداع اهل بیت
با دل حقجوی، هی زد بر کمیت
سوی میدان تاخت بر کف، ذوالفقار
خویش را زد بر یمین و بر یسار
کی توان گفتن؟ که ناگه از یمین
زد به فرقش، ظالمی شمشیر کین
شد ز تیغ آن لعین بدسِیَر
آشکارا نکتهی «شقّالقمر»
سر نهاد آن لحظه بر بالای زین
گفت: ای بابا! بیا حالم ببین
شاه دین چون بر سر شهزاده تاخت
شمع رویش دید از غم میگداخت
پس سرش را بر سر زانو نهاد
لب به لب بگْذاشت، رو بر رو نهاد
گفت: بابا! از غمت پیر آمدم
آمدم امّا عجب! دیر آمدم
بس کن، ای «رفعت»! که خون از سر گذشت
چون حسین در خیمه بیاکبر گذشت