- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۳
- بازدید: ۱۸۱۴
- شماره مطلب: ۵۷۲۴
-
چاپ
گلوی نازک
هان! بیا، ای کودک دلخستهام!
مرغک لبتشنهی پربستهام!
تا به اوج عشق، پروازت دهم
نیکفرجامی ز آغازت دهم
ما گروه ار اکبر و گر اصغریم
آتشی خودسوز از پا تا سریم
طفل ما از عشق، کی بیگانه است؟
بچّهی پروانه، چون پروانه است
پس در آغوشش چو جان بگْرفت تنگ
بُرد او را جانب میدان جنگ
تا شود در عشق، یکسر پاکباز
بُرد او را هم به قربانگاه راز
گلبنی در برگریزان اجل
غنچهی خود را گرفته در بغل
روی دست خویشتن بگْرفته پور
سر برون آورده ماه از جَیب هور
گفت: ای نامردمان تندخوی!
ای ز خون پاکبازان، شسته روی!
کشتن من گر روا پیش شماست
کودکان را بیگنه کشتن، خطاست
بیگناه این مرغک پربسته است
بیپناه این کودک دلخسته است
در قفس این مرغ بسمل تا به کی؟
زنده زیر تیغ قاتل تا به کی؟
جای دل، باشد اگر در سینه، سنگ
با چنین طفلی کسی را نیست، جنگ
شاه بهر قطره آبی در خروش
شاهزاده از عطش رفته ز هوش
طفل را از ناتوانی رفته تاب
سر ز بیتابی به روی دوش باب
در تلألؤ شد، سپیدیّ گلو
همچنان مهپارهای از پیش رو
حرمله، آن کینهجوی تیرهبخت
دست آورْد و کمان بگْرفت سخت
گفت: ای تیر! ای فلک، منهاج تو!
خواهم این مهپاره را آماج تو
از کمان، چون تیر در پرواز شد
از گلوی نازکی، خون، باز شد
با خدنگی، رشتهی عمرش گسیخت
در گلویش، خون به جای آب ریخت
گلوی نازک
هان! بیا، ای کودک دلخستهام!
مرغک لبتشنهی پربستهام!
تا به اوج عشق، پروازت دهم
نیکفرجامی ز آغازت دهم
ما گروه ار اکبر و گر اصغریم
آتشی خودسوز از پا تا سریم
طفل ما از عشق، کی بیگانه است؟
بچّهی پروانه، چون پروانه است
پس در آغوشش چو جان بگْرفت تنگ
بُرد او را جانب میدان جنگ
تا شود در عشق، یکسر پاکباز
بُرد او را هم به قربانگاه راز
گلبنی در برگریزان اجل
غنچهی خود را گرفته در بغل
روی دست خویشتن بگْرفته پور
سر برون آورده ماه از جَیب هور
گفت: ای نامردمان تندخوی!
ای ز خون پاکبازان، شسته روی!
کشتن من گر روا پیش شماست
کودکان را بیگنه کشتن، خطاست
بیگناه این مرغک پربسته است
بیپناه این کودک دلخسته است
در قفس این مرغ بسمل تا به کی؟
زنده زیر تیغ قاتل تا به کی؟
جای دل، باشد اگر در سینه، سنگ
با چنین طفلی کسی را نیست، جنگ
شاه بهر قطره آبی در خروش
شاهزاده از عطش رفته ز هوش
طفل را از ناتوانی رفته تاب
سر ز بیتابی به روی دوش باب
در تلألؤ شد، سپیدیّ گلو
همچنان مهپارهای از پیش رو
حرمله، آن کینهجوی تیرهبخت
دست آورْد و کمان بگْرفت سخت
گفت: ای تیر! ای فلک، منهاج تو!
خواهم این مهپاره را آماج تو
از کمان، چون تیر در پرواز شد
از گلوی نازکی، خون، باز شد
با خدنگی، رشتهی عمرش گسیخت
در گلویش، خون به جای آب ریخت