- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۷۷۰
- شماره مطلب: ۵۶۸۷
-
چاپ
قصّۀ یوسف
چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس
آسوده گشت، عترت پیغمبر از هراس
یعقوب اهلبیت نبی با بشیر گفت
کاین مژده را به مژدهی یوسف مکن قیاس
رو در مدینه، قصّهی یوسف بگو به خلق
وز گرگ و پیرهن، سخنی گوی در لباس
آمد بشیر و آمدنِ شه به خلق گفت
آشوب حشر کرد عیان از هجوم ناس
هر یک امید یار سفرکردهای به دل
تا بیندش به کام و به بخت آوَرَد سپاس
دیدند مردمی ز مصیبت، سیاهپوش
دیدند خیمهای ز عزا، قیرگون پلاس
آن یک ز روی خویش، خراشانترش جگر
وین یک ز موی خویش، پریشانترش حواس
یک کاروان ز زن، همه مردانشان قتیل
یک بوستان دروده ریاحینشان به داس
زآن یادگار آل عبا، شمع انجمن
اهل مدینه واقعهپرسان به التماس
برخاست زآن میان و قیامت به پا نمود
یعنی بیان واقعهی کربلا نمود
-
نبود گمان
بعد از تو، ای برادرِ با جان برابرم!
شد تازه ماتم پدر و داغ مادرم
بودم یقین ز آل زیاد، این همه عناد
وز خود گمان نبود که طاقت بیاورم
-
طریق وفا
ای جان باب! از چه نگیری به بر مرا؟
افکندهای چو اشک، چرا از نظر مرا؟
ای مهربان پدر! ز چه نامهربان شدی؟
مهر تو بیشتر بُد از این پیشتر مرا
-
احوال اهلبیت (ع)
چون شام گشت، آل پیمبر، مقامشان
از چاشتگاه کوفه بتر گشت، شامشان
از دُرد دَرد و زهر غم و شربت فراق
کرد آن چه داشت، ساقی دوران، به جامشان
قصّۀ یوسف
چون خیمه زد ز شام به یثرب، امام ناس
آسوده گشت، عترت پیغمبر از هراس
یعقوب اهلبیت نبی با بشیر گفت
کاین مژده را به مژدهی یوسف مکن قیاس
رو در مدینه، قصّهی یوسف بگو به خلق
وز گرگ و پیرهن، سخنی گوی در لباس
آمد بشیر و آمدنِ شه به خلق گفت
آشوب حشر کرد عیان از هجوم ناس
هر یک امید یار سفرکردهای به دل
تا بیندش به کام و به بخت آوَرَد سپاس
دیدند مردمی ز مصیبت، سیاهپوش
دیدند خیمهای ز عزا، قیرگون پلاس
آن یک ز روی خویش، خراشانترش جگر
وین یک ز موی خویش، پریشانترش حواس
یک کاروان ز زن، همه مردانشان قتیل
یک بوستان دروده ریاحینشان به داس
زآن یادگار آل عبا، شمع انجمن
اهل مدینه واقعهپرسان به التماس
برخاست زآن میان و قیامت به پا نمود
یعنی بیان واقعهی کربلا نمود