- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۲۷۹۷
- شماره مطلب: ۵۶۵۴
-
چاپ
ستاره و خورشید
بر نی سر حسین، به دست سوارهای
گاهی کند به محمل زینب، نظارهای
آن جا نشسته، غمزده طفلی سه ساله است
رنگ پریدهاش ز غم دل، اشارهای
ترسان گرفته دامن زینب که عمّه جان!
دریای غم مگر که ندارد کنارهای؟
از آفتاب، لالهصفت چهره سوخته
داغ دلش مگو، که ندارد شمارهای
نیلی رخش ز سیلی و پایش پُر آبله
مجروح گوش او ز پی گوشوارهای
از گریهاش کباب، دل همرهان او
هر گفتهاش ز آتش حسرت، اشارهای
محمل تکان چو میدهدش، یاد میکند
از خیمهایّ و کودکی و گاهوارهای
تاب سفر ندارد و راه است بس دراز
خوانَد به گریه عمّهی خود را که: چارهای
دل نیست آن دلی که نسوزد به حال او
دارد شرف به سنگدلان، سنگِ خارهای
دخت شهی که کار دو عالم به دست اوست
دردا! اسیر شد به کف هیچکارهای
زآن دم که آفتاب امامت غروب کرد
گردد رقیّه از پی او چون ستارهای
آمد سر حسین، «حسان»! پابهپای او
زآن دم که شد جدا ز تنِ پارهپارهای
-
عمرۀ مقبوله
ناله کن اى دل به عزاى على
گریه کن اى دیده براى على
کعبه ز کف داده چو مولود خویش
گشته سیه پوش عزاى على
-
پوشیدهام لباس فخر و عزت
من قدرتی دیگر به تن ندارم
دستی دگر چون در بدن ندارمدشمن چو بسته راه من ز هر سو
به خیمه راه آمدن ندارم -
مشک خالی و دو دست و پرچمی بشکسته
راه من، از کثرت دشمن، ز هر سو بسته بود
داغها پی در پی و غمها به هم پیوسته بودبس که از میدان، درون خیمه، آوردم شهید
بود سرتاپای من خونین و زینب خسته بود -
زهرای کوچک
تویی آن دختر زیبای کوچک
به دنبال پدر، با پای کوچک
به دشت کربلا با قلب خونینتو هستی لالۀ حمرای کوچک
ستاره و خورشید
بر نی سر حسین، به دست سوارهای
گاهی کند به محمل زینب، نظارهای
آن جا نشسته، غمزده طفلی سه ساله است
رنگ پریدهاش ز غم دل، اشارهای
ترسان گرفته دامن زینب که عمّه جان!
دریای غم مگر که ندارد کنارهای؟
از آفتاب، لالهصفت چهره سوخته
داغ دلش مگو، که ندارد شمارهای
نیلی رخش ز سیلی و پایش پُر آبله
مجروح گوش او ز پی گوشوارهای
از گریهاش کباب، دل همرهان او
هر گفتهاش ز آتش حسرت، اشارهای
محمل تکان چو میدهدش، یاد میکند
از خیمهایّ و کودکی و گاهوارهای
تاب سفر ندارد و راه است بس دراز
خوانَد به گریه عمّهی خود را که: چارهای
دل نیست آن دلی که نسوزد به حال او
دارد شرف به سنگدلان، سنگِ خارهای
دخت شهی که کار دو عالم به دست اوست
دردا! اسیر شد به کف هیچکارهای
زآن دم که آفتاب امامت غروب کرد
گردد رقیّه از پی او چون ستارهای
آمد سر حسین، «حسان»! پابهپای او
زآن دم که شد جدا ز تنِ پارهپارهای