- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۹/۰۴
- بازدید: ۱۶۹۴
- شماره مطلب: ۵۶۵
-
چاپ
چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس
در خود شکست آن شب، از خود برید عباس
اوج ولایت است این، خود را ندید عباس
آن عاشقان یکدست، هفتاد تن نبودند...
یک تن شدند، یک تن، اول مرید عباس
با یاد کشتگانش، آیینه خانهای ساخت
آیینهدار او بود، آیینه چید عباس
از نسل پختگان بود، خامی نکرد، باری
چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس
کی او بهانه جو بود، چشمش به چشم او بود
دستی به دست او داد، غیرت خرید عباس
از قهر، او به دور است، بی ناز و بی غرور است
اول شهیدِ او شد، تا شد شهید عباس
«سید حسن» چه زیبا راز تو را علم کرد
«راز رشید» بودی ، راز رشید... عباس
-
بهشتِ گریه
باز آمدم که گریه به دشت بلا کنم
دردی مگر برای دلم دست و پا کنم
باز آمدم به گریه بشویم درون خویش
جان را به نور عشق گل روشنا کنم
باز آمدم که قفل دل تیره بشکنم
باز آمدم کبوتر دل را هوا کنم
-
با کاروان نیزه (بند چهاردهم)
قربان آن نی یی که دمندش سحر، مدام
قربان آن می یی که دهندش علی الدوام
قربان آن پری که رساند تو را به عرش
قربان آن سری که سجودش شود قیام
-
با کاروان نیزه (بند سیزدهم)
تو پیش روی، و پشت سرت آفتاب و ماه
آن یوسفی که تشنه برون آمدی زچاه
جسم تو در عراق و سرت رهسپار شام
برگشتهای و مینگری سوی قتلگاه
-
با کاروان نیزه (بند دوازدهم)
گودال قتلگاه، پر از بوی سیب بود
تنهاتر از مسیح، کسی بر صلیب بود
سرها رسید از پی هم، مثل سیب سرخ
اول سری که رفت به کوفه، حبیب بود!
چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس
در خود شکست آن شب، از خود برید عباس
اوج ولایت است این، خود را ندید عباس
آن عاشقان یکدست، هفتاد تن نبودند...
یک تن شدند، یک تن، اول مرید عباس
با یاد کشتگانش، آیینه خانهای ساخت
آیینهدار او بود، آیینه چید عباس
از نسل پختگان بود، خامی نکرد، باری
چون سیب سرخ افتاد، از بس رسید عباس
کی او بهانه جو بود، چشمش به چشم او بود
دستی به دست او داد، غیرت خرید عباس
از قهر، او به دور است، بی ناز و بی غرور است
اول شهیدِ او شد، تا شد شهید عباس
«سید حسن» چه زیبا راز تو را علم کرد
«راز رشید» بودی ، راز رشید... عباس