- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۱۳۴۴
- شماره مطلب: ۵۵۱۶
-
چاپ
یحیای من!
ای مهربان برادرِ با جان برابرم!
وی یادگار از پدر و جدّ و مادرم!
چون چاکچاک جسم تو را بنْگرم به خاک؟
ای کاش! مُردمی که تو را کشته ننْگرم
آرم چگونه تاب؟ که لبتشنه، پیش آب
سر از تن تو خصم بُرد، در برابرم
بر سینهام نهاد ز کین، چرخ کجنهاد
داغ دو نوجوان پسر و شش برادرم
سیرم پس از تو، جان برادر! ز زندگی
مردن هزار بار، به جان تو! خوشترم
حیف است! خون پاک تو ریزد به روی خاک
یحیای من! اجازه که طشتی بیاورم
از کربلا چسان به اسیری رَوم به شام
نه محمل و کجاوه، نه عبّاس و اکبرم
برگو کنم چه چاره، به یک کاروان اسیر؟
با مادران کشتهپسر، چون به سر بَرَم؟
گاهی به کودکان یتیم توام، پدر
گاهی به دختران اسیر تو، مادرم
گاهی شوم خرابهنشین، گه شترسوار
گاهی به خیمههای تو، بیمار پرورم
گر شِکوه از گرسنگی و تشنگی کنند
از آب و نان، به جان تو! نبْوَد میسّرم
«خاکی»! بس است قصّهی جانسوز اهلبیت
کز غصّه سوخت جان و سراپای پیکرم
-
حدیث سلیمان
ببَر، بشیر! به یعقوب، بوی پیرهنش
بگو ز یوسف و گرگان و دوری از وطنش
بگو حدیث سلیمان دشت کرببلا
که بُرد خاتم خاتم ز دست، اهرمنش
-
گذر اسرا
بر قتلگاه، چون اُسرا را گذر فتاد
شورِ نشورِ حشر، عیان در نظر فتاد
هم بانگ نوحه، غلغله در نُه فلک فکنْد
هم گریه، بر ملائک و جنّ و بشر فتاد
-
مهر در سحاب
چون مهرِ آسمانِ شرف در سحاب شد
ذرّات کائنات، پُر از انقلاب شد
برچیده شد بساط نشاط از بسیط خاک
وز باد کفر، خانهی ایمان، خراب شد
یحیای من!
ای مهربان برادرِ با جان برابرم!
وی یادگار از پدر و جدّ و مادرم!
چون چاکچاک جسم تو را بنْگرم به خاک؟
ای کاش! مُردمی که تو را کشته ننْگرم
آرم چگونه تاب؟ که لبتشنه، پیش آب
سر از تن تو خصم بُرد، در برابرم
بر سینهام نهاد ز کین، چرخ کجنهاد
داغ دو نوجوان پسر و شش برادرم
سیرم پس از تو، جان برادر! ز زندگی
مردن هزار بار، به جان تو! خوشترم
حیف است! خون پاک تو ریزد به روی خاک
یحیای من! اجازه که طشتی بیاورم
از کربلا چسان به اسیری رَوم به شام
نه محمل و کجاوه، نه عبّاس و اکبرم
برگو کنم چه چاره، به یک کاروان اسیر؟
با مادران کشتهپسر، چون به سر بَرَم؟
گاهی به کودکان یتیم توام، پدر
گاهی به دختران اسیر تو، مادرم
گاهی شوم خرابهنشین، گه شترسوار
گاهی به خیمههای تو، بیمار پرورم
گر شِکوه از گرسنگی و تشنگی کنند
از آب و نان، به جان تو! نبْوَد میسّرم
«خاکی»! بس است قصّهی جانسوز اهلبیت
کز غصّه سوخت جان و سراپای پیکرم