- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۱۰/۰۱
- بازدید: ۶۰۲
- شماره مطلب: ۵۴۷۸
-
چاپ
تاراج خیمهگاه
چون بیگناه کشته شد، آن شاه دینپناه
آمد ز دودِ آهِ اسیران، فلک سیاه
چندان که اشکشان به رخ، از شامیان جنود
چندان که آهشان به لب، از کوفیان سپاه
هر سو ز تشنگان، چو بر آن کشتگان، نظر
هر سو ز خستگان، چو بر آن تشنگان، نگاه
چندان که سیل موسم باران، به دیده اشک
چندان که برق فصل بهاران، به سینه آه
دستی که بسته بود به سالار خیمه، عهد
هر سو گشاده گشت، به تاراج خیمهگاه
در نیزهها، به جلوه، سر سروران دین
گفتی شهاب مطلع خورشید گشت و ماه
نه بر لب سکینه به جز «وای جدّتی!»
نه بر زبان فاطمه جز «وا محمّداه!»
هر دم سکینه گشته ز زینب، پناهجو
از بیپناه اگر چه نجوید کسی پناه
-
صبح شام
روزی که اهلبیت رسالت، به شام شد
یکباره صبحِ شام، مبدّل به شام شد
زآن بوم شوم، از پی نظّاره مرد و زن
آن یک به برزن آمد و این یک به بام شد
-
چشم امید ما
این دست ما و دامنت، ای دست کردگار!
دستی به دادخواهی ما، ز آستین برآر
در انتقام خون شهیدان تشنهکام
چشم امید ما نبُوَد، جز به ذوالفقار
-
کشتۀ بیکفن
چون راهشان به مقتل شاه زمن فتاد
گردون ز بانگ نوحه، توانش ز تن فتاد
مرغان بالبستهی صیّاد دیده را
نظّاره بر صنوبر و سرو و سمن فتاد
تاراج خیمهگاه
چون بیگناه کشته شد، آن شاه دینپناه
آمد ز دودِ آهِ اسیران، فلک سیاه
چندان که اشکشان به رخ، از شامیان جنود
چندان که آهشان به لب، از کوفیان سپاه
هر سو ز تشنگان، چو بر آن کشتگان، نظر
هر سو ز خستگان، چو بر آن تشنگان، نگاه
چندان که سیل موسم باران، به دیده اشک
چندان که برق فصل بهاران، به سینه آه
دستی که بسته بود به سالار خیمه، عهد
هر سو گشاده گشت، به تاراج خیمهگاه
در نیزهها، به جلوه، سر سروران دین
گفتی شهاب مطلع خورشید گشت و ماه
نه بر لب سکینه به جز «وای جدّتی!»
نه بر زبان فاطمه جز «وا محمّداه!»
هر دم سکینه گشته ز زینب، پناهجو
از بیپناه اگر چه نجوید کسی پناه