- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۱
- بازدید: ۱۶۱۳
- شماره مطلب: ۵۴۰۲
-
چاپ
با یاد جدّم از عطش مىسوزد این دل
رزمندۀ عشقم مرا همسنگرى نیست
مادر نه، فرزندى نه، یار و همسرى نیست
جز مرگِ غربت با دل صد پاره از غم
بهر نجات از غصه راه بهترى نیست
غربت ببین فریاد من بر آسمان است
اما چه سازم قاتلم را باورى نیست
جان دادم و دست خودى در کار باشد
زهر خودى خوردم که زهر دیگرى نیست
جز خاکهاى حجرۀ در بسته و، جز
خون جگر از بهر این دل یاورى نیست
هر قطرۀ خون دلم این نکته گوید:
یاس سپید عشق که نیلوفرى نیست
با نیش خند طعنهها سوراخ شد دل
واحسرتا گر ضربت میخ درى نیست
من مرغ عشق کوثر از نسل رضایم
کنج قفس از من به جز مشت پرى نیست
تا که بدامانش بگیرد این سرم را
جان مىدهم اما کنارم مادرى نیست
بالاى جسم نیمه جانم کف زنانند
شادى چرا؟ این شیوۀ غم پرورى نیست!
با یاد جدّم از عطش مىسوزد این دل
لبها ترک خورده ولى آب آورى نیست
در آفتاب بام ، جسمم را گذارید
بهر سم اسبان مرا گر پیکرى نیست
-
بهار غم
بچهها بازم محرم اومده
عید ما با بهار غم اومده
بچهها خیمۀ ماتم بزنید
همگی به سینه محکم بزنید
-
درد فراق
هوای کهنۀ این شهر تازه دم کرده
گناهکاریمان «تنزل النقم» کرده
«ظلمت نفسی» ما را شنید دلبر و گفت:
امان ز نفس کسی که به خود ستم کرده
-
هنوز پر زدنم سوی کربلا سخت است
قسم به عشق، جدایی ز آشنا سخت است
جدایی از سحر و محفل دعا سخت است
برای دیدۀ شب زندهدار خود گریم
قسم به اشک سحر، دوری از بکا سخت است
-
محرم صادق
دلم هوای بقیع دارد و غم صادق
عزا گرفته دل من ز ماتم صادق
دوباره بیرق مشکی به دست دل گیرم
زنم به سینه که آمد محرم صادق
با یاد جدّم از عطش مىسوزد این دل
رزمندۀ عشقم مرا همسنگرى نیست
مادر نه، فرزندى نه، یار و همسرى نیست
جز مرگِ غربت با دل صد پاره از غم
بهر نجات از غصه راه بهترى نیست
غربت ببین فریاد من بر آسمان است
اما چه سازم قاتلم را باورى نیست
جان دادم و دست خودى در کار باشد
زهر خودى خوردم که زهر دیگرى نیست
جز خاکهاى حجرۀ در بسته و، جز
خون جگر از بهر این دل یاورى نیست
هر قطرۀ خون دلم این نکته گوید:
یاس سپید عشق که نیلوفرى نیست
با نیش خند طعنهها سوراخ شد دل
واحسرتا گر ضربت میخ درى نیست
من مرغ عشق کوثر از نسل رضایم
کنج قفس از من به جز مشت پرى نیست
تا که بدامانش بگیرد این سرم را
جان مىدهم اما کنارم مادرى نیست
بالاى جسم نیمه جانم کف زنانند
شادى چرا؟ این شیوۀ غم پرورى نیست!
با یاد جدّم از عطش مىسوزد این دل
لبها ترک خورده ولى آب آورى نیست
در آفتاب بام ، جسمم را گذارید
بهر سم اسبان مرا گر پیکرى نیست