- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۷۴۰۶
- شماره مطلب: ۴۷۱۷
-
چاپ
افتخار غلامی
الا! که ذرّهی ناچیز را بها دادی!
ز آفتاب رُخت جلوه بر سُها دادی
به هر که راه تو بگْزید، رهبرش کردی
به هر که خاک تو بوسید، توتیا دادی
خدای هم به تو داده است هر چه خواستهای
که هر چه داشتی اندر ره خدا دادی
جهان به بندگیات سر نهادهاند از آن
که دادِ بندهنوازی به کربلا دادی
نیام «حبیب» ولی جز توام حبیبی نیست
الا! که سوز محبّت به آشنا دادی!
نماز عشق که خواندی زدی چهل تکبیر
که فدیهای تو به هر یک جدا جدا دادی
اگر چه پیر ولی عاقبت به خیرم من
که بین پیرغلامان خویش جا دادی
غلام پیر تو مولا دلی جوان دارد
ز بس در آینهی خاطرش ضیا دادی
غلامیات نه حدیث جوانی و پیری است
که افتخار غلامی به نسلها دادی
رخ غلام سیاهت گرفت رنگ سحر
ز بوسهای که به رخسارش از وفا دادی
در آن فضای پُر از بوی دود و آتش و خون
ز پایمال شدن، سینه را صفا دادی
به آفتاب رسیده «مؤیّد» از نظرت
ز بس که ذرّهی ناچیز را بها دادی
به خون خویش نوشتی متون آزادی
که بر اسارت ذرّیّهات رضا دادی
-
نخل دین
اسلام ز سعی مسلمین ریشه گرفت
وز خون حسین نخل دین ریشه گرفت
نخلی که حسین روز عاشورا کاشت
از اشک عزای اربعین ریشه گرفت
-
تجسّم غربت
سلام ما به بقیع و بقاع ویرانش
بر آن حریم که باشد ملک نگهبانش
سلام ما به بقیع، آن تجسّم غربت
گواه بر سخنم تربت امامانش
-
لطف بى کرانه
لطف امام هادى و نور ولایتش
ما را اسیر کرده به دام محبتش
بر لطف بى کرانۀ او بستهایم دل
امشب که جلوهگر شده خورشید طلعتش
-
ساقۀ عرش
سرچشمۀ خیر و برکات است حسین
معراج صلات و صلوات است حسین
فرمود نبی: نوشته بر ساقۀ عرش
مصباح هدی، فُلک نجات است حسین
افتخار غلامی
الا! که ذرّهی ناچیز را بها دادی!
ز آفتاب رُخت جلوه بر سُها دادی
به هر که راه تو بگْزید، رهبرش کردی
به هر که خاک تو بوسید، توتیا دادی
خدای هم به تو داده است هر چه خواستهای
که هر چه داشتی اندر ره خدا دادی
جهان به بندگیات سر نهادهاند از آن
که دادِ بندهنوازی به کربلا دادی
نیام «حبیب» ولی جز توام حبیبی نیست
الا! که سوز محبّت به آشنا دادی!
نماز عشق که خواندی زدی چهل تکبیر
که فدیهای تو به هر یک جدا جدا دادی
اگر چه پیر ولی عاقبت به خیرم من
که بین پیرغلامان خویش جا دادی
غلام پیر تو مولا دلی جوان دارد
ز بس در آینهی خاطرش ضیا دادی
غلامیات نه حدیث جوانی و پیری است
که افتخار غلامی به نسلها دادی
رخ غلام سیاهت گرفت رنگ سحر
ز بوسهای که به رخسارش از وفا دادی
در آن فضای پُر از بوی دود و آتش و خون
ز پایمال شدن، سینه را صفا دادی
به آفتاب رسیده «مؤیّد» از نظرت
ز بس که ذرّهی ناچیز را بها دادی
به خون خویش نوشتی متون آزادی
که بر اسارت ذرّیّهات رضا دادی