- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۹۱۴
- شماره مطلب: ۴۶۶۴
-
چاپ
نیکونهاد
روز عاشورا چو قوم دینتباه
حملهور گشتند بر خرگاه شاه،
گرم شد بازار هفتاد و دو تن
مشتری، حق؛ جنس، جان؛ جنّت، ثمن
گِرد شمع روی شه، پروانهوار
جملگی در عشقبازی، جاننثار
عشقبازِ باطنیّ و ظاهری
«عابس»، آن پور شبیب شاکری
پای تا سر غرق در دریای عشق
سودمند از مایهی سودای عشق
جای وی شد چون به میدان نبرد
چهرهی گُردان ز بیمش گشت زرد
پس به جان وی فتاد از عشق، شور
خود از سر، جوشن از تن کرد دور
گفت با خود: وصل جانان، مایلی؟
از چه داری حایلی بر حایلی؟
وصف حال عابس نیکونهاد
شعر استادی مرا آمد به یاد:
«چند خواهی پیرهن از بهر تن؟
تن رها کن تا نخواهی پیرهن»
خود و جوشن هست بهر دفع تیغ
من که از جان دادنم نبْوَد دریغ
گفت راوی: در میان کارزار
دیدم او را همچو شیری در شکار
از دم شمشیرِ آن نیکوسِیَر
بس فتاد از خصم، دست و پا و سر
گوییا گفتی ز خاک رزمگاه
رُسته دست و پا و سر، جای گیاه
ناگهان شد تنگ بر او کار جنگ
میزدند از دور بر وی تیر و سنگ
خسته شد از تیر و سنگ، اعضای او
پُرجراحت شد ز سر تا پای او
عاقبت جان را به حق تسلیم کرد
در رکاب شاه، سر، تقدیم کرد
ذکر «مشکوه» است، پس بی ریب و شک
عابسا! «یا لیتنی کنتُ معک»!
-
بستان عشق
چون به دشت کربلا، سلطان عشق
مانْد تنها در صف میدان عشق
لشکر غم، حملهور از شش طرف
دشمنان از چار جانب بسته صف
-
بلاگردان شاه
خردسالی در حریم شاه بود
نام او شهزاده عبدالله بود
عاقبت خود را ز زینب وارهانْد
خویشتن را در حضور شه رسانْد
-
محرم اسرار
چون به «دارالعشق»، یعنی کربلا
بار افکندند ارباب ولا
هر که از آن وعدهگاه افتاد دور
عشق کردش جذب تا یابد حضور
نیکونهاد
روز عاشورا چو قوم دینتباه
حملهور گشتند بر خرگاه شاه،
گرم شد بازار هفتاد و دو تن
مشتری، حق؛ جنس، جان؛ جنّت، ثمن
گِرد شمع روی شه، پروانهوار
جملگی در عشقبازی، جاننثار
عشقبازِ باطنیّ و ظاهری
«عابس»، آن پور شبیب شاکری
پای تا سر غرق در دریای عشق
سودمند از مایهی سودای عشق
جای وی شد چون به میدان نبرد
چهرهی گُردان ز بیمش گشت زرد
پس به جان وی فتاد از عشق، شور
خود از سر، جوشن از تن کرد دور
گفت با خود: وصل جانان، مایلی؟
از چه داری حایلی بر حایلی؟
وصف حال عابس نیکونهاد
شعر استادی مرا آمد به یاد:
«چند خواهی پیرهن از بهر تن؟
تن رها کن تا نخواهی پیرهن»
خود و جوشن هست بهر دفع تیغ
من که از جان دادنم نبْوَد دریغ
گفت راوی: در میان کارزار
دیدم او را همچو شیری در شکار
از دم شمشیرِ آن نیکوسِیَر
بس فتاد از خصم، دست و پا و سر
گوییا گفتی ز خاک رزمگاه
رُسته دست و پا و سر، جای گیاه
ناگهان شد تنگ بر او کار جنگ
میزدند از دور بر وی تیر و سنگ
خسته شد از تیر و سنگ، اعضای او
پُرجراحت شد ز سر تا پای او
عاقبت جان را به حق تسلیم کرد
در رکاب شاه، سر، تقدیم کرد
ذکر «مشکوه» است، پس بی ریب و شک
عابسا! «یا لیتنی کنتُ معک»!