- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۹
- بازدید: ۱۰۶۵
- شماره مطلب: ۴۶۵۹
-
چاپ
تقریر عشق
باز یادم آمد از تقریر عشق
بر مرید عشق، پند پیر عشق
گفت با من: در دیار کربلا
بود پیری، خضر دریای صفا
چشم جانش، روشن از دیدار دوست
قلب او، آیینهی انوار دوست
از بیاضش، صبح صادق در نقاب
در نقاب از شرم رویش، آفتاب
ناتوانان محبّت را، طبیب
نام آن عیسای روشندل، «حبیب»
در رکاب مظهر نور خدا
بود اندر کربلای پُربلا
عشق سر بنْهاد در گوش حبیب
گفت: ای در عشق، پیری ناشکیب!
چون نکردی ناله در فصل بهار
در خزان باری قضا کن، زینهار!
در قدوم خسرو لبتشنگان
بگذر از جان، ای حبیب خستهجان!
این حسین است، آن که قلب مرتضی است
ذات او، آیینهی نور خداست
چشم بگْشا، بین ز نورش منجلی
هم خدا و هم محمّد، هم علی
گر خدا خواهی فدایش ساز، جان
زآن که با حق هست، نورش توأمان
چون حبیب بن مظاهر را بلا
گفت رمز عشق اندر کربلا
در وفای عشق شه، بیتاب شد
قبلهی اسلام را محراب شد
سینهاش پُر شد ز مهر دادگر
تیرباران بلا را شد سپر
قلعهی توحید را آمد حصار
شد نشان نیش تیر جانشکار
زخم دل را، پنبهی پیکان نهاد
سر به پای حضرت جانان نهاد
داد جان و دامن حیدر گرفت
زندگانی را بدان از سر گرفت
گرم شد سودا به بازار دگر
پیر بود و شد جوان، بار دگر
ناله کن، «سرباز»! همچون عندلیب
شیوهی مردی بیاموز از حبیب
-
خونین قصّه
ای صبا! بشْنو ز من، این داستان
آتشی زن بر وجود دوستان
گفت خونینقصّهای با جان ریش
مادر ایّام با فرزند خویش
-
آهوی حرم
شه لبتشنگان میگفت زیر تیغ قاتلها
«الا یا ایّها السّاقی! اَدر کاساً و ناولها»[i]
به جز سلطان دین، کس دعوی جان دادنش نبْوَد
«که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها»
-
طاق نوحه
باز این عزای کیست؟ که خلق دو عالمش
هستند همچو کعبه، سیهپوش در غمش
بیپرده بانگ شیون غم میرسد همی
از پردهای که چشم مَلَک نیست، مَحرمش
تقریر عشق
باز یادم آمد از تقریر عشق
بر مرید عشق، پند پیر عشق
گفت با من: در دیار کربلا
بود پیری، خضر دریای صفا
چشم جانش، روشن از دیدار دوست
قلب او، آیینهی انوار دوست
از بیاضش، صبح صادق در نقاب
در نقاب از شرم رویش، آفتاب
ناتوانان محبّت را، طبیب
نام آن عیسای روشندل، «حبیب»
در رکاب مظهر نور خدا
بود اندر کربلای پُربلا
عشق سر بنْهاد در گوش حبیب
گفت: ای در عشق، پیری ناشکیب!
چون نکردی ناله در فصل بهار
در خزان باری قضا کن، زینهار!
در قدوم خسرو لبتشنگان
بگذر از جان، ای حبیب خستهجان!
این حسین است، آن که قلب مرتضی است
ذات او، آیینهی نور خداست
چشم بگْشا، بین ز نورش منجلی
هم خدا و هم محمّد، هم علی
گر خدا خواهی فدایش ساز، جان
زآن که با حق هست، نورش توأمان
چون حبیب بن مظاهر را بلا
گفت رمز عشق اندر کربلا
در وفای عشق شه، بیتاب شد
قبلهی اسلام را محراب شد
سینهاش پُر شد ز مهر دادگر
تیرباران بلا را شد سپر
قلعهی توحید را آمد حصار
شد نشان نیش تیر جانشکار
زخم دل را، پنبهی پیکان نهاد
سر به پای حضرت جانان نهاد
داد جان و دامن حیدر گرفت
زندگانی را بدان از سر گرفت
گرم شد سودا به بازار دگر
پیر بود و شد جوان، بار دگر
ناله کن، «سرباز»! همچون عندلیب
شیوهی مردی بیاموز از حبیب