- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۸۷۲
- شماره مطلب: ۴۵۸۷
-
چاپ
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
تو در آن درگه که سر افکندهای
وه! چه آید از من شرمندهای؟
ما ز نور عشق تو افروختیم
عاشقی، شاها! ز تو آموختیم
خود تو دانی، ای شه بندهنواز!
که بُوَد سوی تواَم روی نیاز
چون تویی آگه ز حال زار من
هم تویی دمساز شام تار من
من کیام؟ «منصوری» افسردهحال
که به دل دارم بسی رنج و ملال
رنج من هست از فراق روی تو
تا بیایم یک سفر در کوی تو
خود ببوسم آن حریم پاک تو
خون کنم گریه به جسم چاک تو
خاک کویت بوسم از روی یقین
ای پناه اوّلین و آخرین!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
-
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
تو در آن درگه که سر افکندهای
وه! چه آید از من شرمندهای؟
ما ز نور عشق تو افروختیم
عاشقی، شاها! ز تو آموختیم
خود تو دانی، ای شه بندهنواز!
که بُوَد سوی تواَم روی نیاز
چون تویی آگه ز حال زار من
هم تویی دمساز شام تار من
من کیام؟ «منصوری» افسردهحال
که به دل دارم بسی رنج و ملال
رنج من هست از فراق روی تو
تا بیایم یک سفر در کوی تو
خود ببوسم آن حریم پاک تو
خون کنم گریه به جسم چاک تو
خاک کویت بوسم از روی یقین
ای پناه اوّلین و آخرین!