- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۱۶۵۰
- شماره مطلب: ۴۵۵۶
-
چاپ
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
بلبلان در ماتم از هجران گل
دستشان کوتاه از دامان گل
سر به زیر پر نموده در قفس
تنگ اندر سینهها راه نفس
هر یک از آنان به یاد نوگلی
در نوا چون در بهاران، بلبلی
نالهای کز دوری جانان بُوَد
ناله نبْوَد، آتش سوزان بُوَد
لاجَرَم، گردیده از هجران یار
همچو لاله، آن جگرها داغدار
روز بگْذشت و شب دیجور شد
باز آن ویرانسرا، پُرشور شد
دور زینب، کودکان گشتند جمع
شد پُر از پروانه، خود دامان شمع
خود فرو میریخت از چشم پُرآب
روی آن پروانگان، درّ خوشاب
آب از خون جگر میدادشان
صبر بر مرگ پدر میدادشان
میزدود از رویشان، گرد و غبار
مینمود از چشم تر، گوهر نثار
آنقَدَر ناز غزالان را کشید
تا که یک دم چشم آنان آرمید
کودکی را لحظهای برْبود خواب
دید جا بگْرفته در آغوش باب
دیده بود او آنچه را در این سفر
خوش همی میگفت نالان با پدر
همچنان کاو بود سرگرم پدر
ناگهان از خواب خوش برداشت سر
گفت: این دم بابم آمد از سفر
شد کجا از پیش من، بار دگر؟
بانوان بر حال او، گریان همه
اشکریزان همچنان باران همه
شد یزید از ماجرا چون باخبر
داد بهرش ارمغان، رأس پدر
برگرفت آن طفل، سرپوش از طبق
در طبق گردید پیدا، وجه حق
پس به بر بگْرفت، آن ببْریدهسر
درد دل میکرد از رنج سفر
دیدن من، ای پدر! چون آمدی؟
کاین چنین با روی پُرخون آمدی
ای سر پُرخون! کجا شد پیکرت؟
خود چه حال است این؟ بمیرد دخترت
بیتو، ای بابا! نخواهم زندگی
زندگی بیتو بُوَد شرمندگی
ای پدر! بیتو، حرامم زندگی است
مرگ من در پای تو، پایندگی است
بیتو، بابا! زندگی، خون دل است
زندگی بیتو به عالم، مشکل است
خواهم، ای جان! مشکلم آسان کنی
فارغم زین پس ز قید جان کنی
همچنان کاو با پدر، دمساز بود
مرغ روحش، گرم در پرواز بود
زین سخن، «منصوری»! امشب درگذر
تا چه گفت آن ماهپاره با پدر
-
عاشقی آموختیم
ای خدای عشق و ای سلطان جود!
از وجودت، عشق آمد در وجود
ای سلیمان عزیز دشت عشق!
وی سرت تابان ز شرق تشت عشق!
-
شهر یثرب
کاروان، روزیکه بر یثرب رسید
آفتاب انگار از مغرب دمید
ز آتشی کز طف به دل افروختند
یثرب و اهلش سراسر سوختند
-
کوی یار
هفت شهر عشق چون گردید طی
ناقهها را عاشقان کردند پی
یعنی از شام خراب، آن کاروان
آمد اندر نینوای عاشقان
ناز غزالان
پردهپوشان شد خرابه، جایشان
منزلی بیسقف شد، مأوایشان
شمع آن جمع پریشان، آه دل
آه دل بسته به سینه، راه دل
بلبلان در ماتم از هجران گل
دستشان کوتاه از دامان گل
سر به زیر پر نموده در قفس
تنگ اندر سینهها راه نفس
هر یک از آنان به یاد نوگلی
در نوا چون در بهاران، بلبلی
نالهای کز دوری جانان بُوَد
ناله نبْوَد، آتش سوزان بُوَد
لاجَرَم، گردیده از هجران یار
همچو لاله، آن جگرها داغدار
روز بگْذشت و شب دیجور شد
باز آن ویرانسرا، پُرشور شد
دور زینب، کودکان گشتند جمع
شد پُر از پروانه، خود دامان شمع
خود فرو میریخت از چشم پُرآب
روی آن پروانگان، درّ خوشاب
آب از خون جگر میدادشان
صبر بر مرگ پدر میدادشان
میزدود از رویشان، گرد و غبار
مینمود از چشم تر، گوهر نثار
آنقَدَر ناز غزالان را کشید
تا که یک دم چشم آنان آرمید
کودکی را لحظهای برْبود خواب
دید جا بگْرفته در آغوش باب
دیده بود او آنچه را در این سفر
خوش همی میگفت نالان با پدر
همچنان کاو بود سرگرم پدر
ناگهان از خواب خوش برداشت سر
گفت: این دم بابم آمد از سفر
شد کجا از پیش من، بار دگر؟
بانوان بر حال او، گریان همه
اشکریزان همچنان باران همه
شد یزید از ماجرا چون باخبر
داد بهرش ارمغان، رأس پدر
برگرفت آن طفل، سرپوش از طبق
در طبق گردید پیدا، وجه حق
پس به بر بگْرفت، آن ببْریدهسر
درد دل میکرد از رنج سفر
دیدن من، ای پدر! چون آمدی؟
کاین چنین با روی پُرخون آمدی
ای سر پُرخون! کجا شد پیکرت؟
خود چه حال است این؟ بمیرد دخترت
بیتو، ای بابا! نخواهم زندگی
زندگی بیتو بُوَد شرمندگی
ای پدر! بیتو، حرامم زندگی است
مرگ من در پای تو، پایندگی است
بیتو، بابا! زندگی، خون دل است
زندگی بیتو به عالم، مشکل است
خواهم، ای جان! مشکلم آسان کنی
فارغم زین پس ز قید جان کنی
همچنان کاو با پدر، دمساز بود
مرغ روحش، گرم در پرواز بود
زین سخن، «منصوری»! امشب درگذر
تا چه گفت آن ماهپاره با پدر