مشخصات شعر

یاد غریبان

مژده، عمّه! شام هجرم شد سحر

آمده باب عزیزم از سفر

 

بود اکنونم نشسته در کنار

می‌زدود از چهره‌ام، گرد و غبار

 

من نشسته بر سر زانوی او

شاد بودم از رخ دل‌جوی او

 

او کنون یاد از غریبان کرده بود

خوش گذر در کنج ویران کرده بود

 

بزم ما را روشن از رخسار داشت

لطف بی‌حد با من افگار داشت

 

پس چه شد؟ عمّه! چرا رفت از برم؟

آن ضیاء دیده‌ی از خون ترم

 

خاطرش گویا ز من رنجیده شد

که جدا او از منِ غم‌دیده شد

 

چون به او گفتم غم و رنج سفر

گوییا افسرده شد از من، پدر

 

گفتمش پای پیاده روی خار

می‌دویدم با تعب، شب‌های تار

 

عمّه! گر از گفتنم شد با ملال

گو بیاید، من نگویم شرح حال

 

شرح غم دیگر نگویم با پدر

گر مرا آید به سر بار دگر

 

تا که «آذر» از خرابه، دم زند

آتش غم بر همه عالم زند

یاد غریبان

مژده، عمّه! شام هجرم شد سحر

آمده باب عزیزم از سفر

 

بود اکنونم نشسته در کنار

می‌زدود از چهره‌ام، گرد و غبار

 

من نشسته بر سر زانوی او

شاد بودم از رخ دل‌جوی او

 

او کنون یاد از غریبان کرده بود

خوش گذر در کنج ویران کرده بود

 

بزم ما را روشن از رخسار داشت

لطف بی‌حد با من افگار داشت

 

پس چه شد؟ عمّه! چرا رفت از برم؟

آن ضیاء دیده‌ی از خون ترم

 

خاطرش گویا ز من رنجیده شد

که جدا او از منِ غم‌دیده شد

 

چون به او گفتم غم و رنج سفر

گوییا افسرده شد از من، پدر

 

گفتمش پای پیاده روی خار

می‌دویدم با تعب، شب‌های تار

 

عمّه! گر از گفتنم شد با ملال

گو بیاید، من نگویم شرح حال

 

شرح غم دیگر نگویم با پدر

گر مرا آید به سر بار دگر

 

تا که «آذر» از خرابه، دم زند

آتش غم بر همه عالم زند

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×