مشخصات شعر

راهب روشن‌ضمیر

راهبی در خُلق و تقوا بی‌نظیر

ترک دنیا کرده‌ای، روشن‌ضمیر

 

راهبی از عهد عیسی، یادگار

خود بزرگان جهان را در شمار

 

عصر خود را مرد صادق بود و بس

 بلکه خود انجیل ناطق بود و بس

 

گر چه بر تثلیث بودی متّکی

هیچ مقصودش نبودی جز یکی

 

معتکف گردیده در صورت به دیر

لیک در معنی، دلش مشغول سِیر

 

بود در صورت اگر زنّار‌بند

داشت صید معنی‌اش سر در کمند

 

گردنش گر بود در قید صلیب

هم نبود از رحمت حق، بی‌نصیب

 

خواه باشد ز اهل مسجد یا کنشت

طالب حق را بُوَد جا در بهشت

 

طالب حق را خداوند کریم

ره نماید بر صراط مستقیم

 

پاک‌دل از خدعه و تلبیس بود

دیر‌گاهی، دیْر را قسّیس بود

 

از صفات نیکِ آن روشن‌ضمیر

هر چه گویم کی بُوَد پایان‌پذیر؟

 

بس که دارد حالتش آشفته‌ام

هر چه افزون گویمت، کم گفته‌ام

 

کز نکویی‌های آن مرد سعید

گشت عیسی، نزد زهرا روسپید

 

مسکن آن راهب صاحب‌مقام

بود دیری از قضا نزدیک شام

 

این موحّدمرد رهبان، ای حبیب!

سرگذشتی در جهان دارد عجیب

 

سرگذشت او بُوَد ز اسرار عشق

تا تو را روشن کند ز انوار عشق

 

شمر دون آن قائد جیش فتن

خوانْد راهب را به نزد خویشتن

 

گفت: این لشکر که می‌بینی تمام

کرده بر خود، خواب راحت را حرام

 

هم‌ره این لشکر از برنا و پیر

هست جمعی، موپریشان و اسیر

 

باید امشب را در این‌جا تا صباح

سربه‌سر راحت نمایند از صلاح

 

گفت: راهی نیست زین‌جا تا به شام

گفت: نتْوان گشت وارد وقت شام

 

گفت: از احضار من مقصود چیست؟

گفت: غیر از این مرا مقصود نیست

 

کاین اسیران را ز روی هم‌رهی

امشب اندر دیر خود، منزل دهی

 

گفت راهب: هر که می‌بیند اسیر

راحتش را سعی دارد، ای امیر!

 

گفت: اینان زآن اسیران نیستند

گفت: پس برگو که این‌ها کیستند؟

 

گفت: ز اسرار است و نتْوان کرد فاش

گفت: بر من فاش ‌گو، آسوده باش

 

گفت: راهب را چه با کار سپاه؟

گفت: دانستن نمی‌باشد گناه

 

این از آن می‌خواست مطلب را عیان

آن از این می‌کرد مطلب را نهان

 

چون نشد آن‌جا به راهب، کشف راز

رو به دیر خویشتن آورد باز

 

گفت: زین سردار لشکر کی توان

کرد کشف این‌چنین راز نهان؟

 

پس همان بهتر بُوَد کز راه خیر

این اسیران را دهم منزل به دیر

 

بازآمد سوی سردار سپاه

تا مگر گیرد خبر زآن دین‌تباه

 

گفت: فرمان ده که این قوم اسیر

سوی دیر آیند از برنا و پیر

 

پس اجازت داد سرخیل لئام

تا اسیران را به دیر آمد مقام

 

بعد از آن سرها که هم‌ره داشتند

نزد راهب آن زمان بگْذاشتند

 

تا نیابد بر اسیران راه، غیر

لشکری بگْرفت پیرامون دیر

 

چشم هر کس رفت اندر خواب ناز

غیر آن چشمان که دانی بود باز

 

بر اسیران آن‌چه در آن شب گذشت

سخت‌تر از جمله بر زینب گذشت

 

غیر چشم اهل بیت بوتراب

رفته بود از چشم راهب نیز خواب

 

هر چه اندیشید و شد در خود فرو

دید مطلب هست نازک‌تر ز مو

 

گفت: امشب این معمّا را مگر

حل کند بر من، خدای دادگر

 

رفت راهب در عبادت‌گاه خویش

سنبل‌آسا کرد موی سر، پریش

 

برکشید از آستین، دست دعا

کرد روی دل به درگاه خدا

 

ملتجی گردید بر دانای راز

گفت: ای بی‌چار‌گان را چاره‌ساز!

 

حرمت پیغمبران خوش‌سرشت!

حرمت آدم که آمد از بهشت!

 

حرمت موسی و تورات صریح!

حرمت انجیل و اعجاز مسیح!

 

حقّ ابراهیم و داوود شکور!

هم به حقّ صُحْف و آیات زبور!

 

حرمت یعقوب و زار‌ی‌های او!

وآن همه چشم‌انتظاری‌های او!

 

«ذو‌العطایا»! حقّ ایّوب صبور!

کش نبودی دل زمانی بی حضور

 

بارالها! حقّ الیاس و شعیب!

واقفم کن سربه‌سر زین سرّ غیب

 

سرّ این مطلب مرا بنْما عیان

تا بدانم کیستند این خاندان

 

تا بدانم این سر ببریده کیست

این‌چنین پُر خون و خاکستر ز چیست

 

کاندر این سر هست، سرّ دیگری

کی توان از آن گذشتن، سرسری؟

 

بس که از سوز درون نالید زار

گریه از بس کرد چون ابر بهار،

 

رشته‌ی صبرش برون آمد ز کف

کآمدی تیر دعایش بر هدف

 

حالتی مابین بیداریّ و خواب

گشت عارض، شد دعایش مستجاب

 

اندر آن حالت که می‌داند خدا

دید شور رستخیزی شد به پا

 

آمدند از آسمان‌ها، قدسیان

در کنار آن سر در خون، تپان

 

گِرد آن سر، حلقه‌ی ماتم زدند

پشت پا بر خاطر خرّم زدند

 

ناگه آمد این صدا بر گوش او

کای گروه آسمانی! طرّقوا

 

طرّقوا، حوّا ز جنّت می‌رسد

آسیه با درد و محنت می‌رسد

 

طرّقوا کز ساحت باغ جنان

می‌رسد اینک صفورا، موکنان

 

طرّقوا کز روضه‌ی خلد برین

می‌رسد هاجر، فگار و دل‌غمین

 

طرّقوا کاین لحظه، مریم بی‌قرار

می‌رسد از ره به چشم اشک‌بار

 

طرّقوا کآید خدیجه هم‌ کنون

آید از ره با دلی، لبریز خون

 

طرّقوا، زهرای اطهر می‌رسد

دل‌غمین و تیره‌معجر می‌رسد

 

تا که زهرا در برِ آن سر رسید

ناله‌های رودرود از دل کشید

 

هر یکی از آن زنان با شور و شین

گفت‌وگویی داشت با رأس حسین

 

آن یکی گفتا که یارانت چه شد؟

دیگری گفتا: جوانانت چه شد؟

 

آن یکی گفتا: چه آمد بر سرت؟

دیگری گفتا: چه شد با حنجرت؟

 

مادرش می‌گفت کای نور بصر!

منزلت بادا مبارک! ای پسر!

 

گاه در دیریّ و گاهی در تنور

گاه داری غیبت و گاهی حضور

 

گاه خاتم می‌دهی بر ساربان

درس بخشش می‌دهی بر عاشقان

 

روی نی، قرآن تلاوت می‌کنی

کام زینب، پُرحلاوت می‌کنی

 

بعد کشتن، این گروه خودپرست

از سرت هم برنمی‌دارند دست

 

بس که زهرا کرد بر آن سر خطاب

بس که انجم‌ریز شد بر آفتاب،

 

از گلاب‌افشانی چشم بتول

در سخن آمد، سر سبط رسول

 

گفت: کای مام گرامی! السّلام!

خیر‌ مقدم! ای مرا غم‌دیده مام!

 

نیست دست ار زیب گردن سازمت

باش تا سر را به پا اندازمت

 

حال من این‌سان که دیگرگون بُوَد

خود تو بنْگر، حال زینب چون بُوَد

 

دیر راهب را مشرّف کرده‌ای

خود مگر بختی که رو آورده‌ای؟

 

گر نمی‌گشتم شهید کوفیان

کی ز دین جدّ من بودی نشان؟

 

خیمه‌هایم را اگر آتش زدند

تا قیامت، شعله‌اش باشد بلند

 

گر نمی‌شد دست عبّاسم، قلم

باز اسباب شفاعت بود، کم

 

غم مخور کامروز حق خواهد چنین

تا شوم فردا، «شفیع‌المذنبین»

 

آن‌چه سر می‌گفت و زهرا می‌شنید

راهب دل‌خسته ناظر بود و دید

 

کم‌کم از آن حال و از آن سرگذشت

کرد بر حال طبیعی بازگشت

 

دید زآن خیل زنان و قدسیان

نیست اندر دیر خود بر جا نشان

 

عقل پس هی زد بر او کای نیک‌نام!

پرده بالا رفت و مطلب شد تمام

 

دید مطلب، مطلب دیگر بُوَد

گفت: هر سرّی است، در این سر بُوَد

 

خاست از جا با دو چشم اشک‌بار

آمد و سر را گرفت اندر کنار

 

بوسه‌ها بر روی آن سر داد و گفت:

کای مِهین‌گنجینه‌ی راز نهفت!

 

خوب، جانا! خودنمایی می‌کنی

راستی، کار خدایی می‌کنی

 

گر به صورت هستی از پیکر، جدا

نیستی در معنی از داور، جدا

 

ظاهرت، مغلوب و باطن، غالبی

عین مطلوبی که حق را طالبی

 

چون برون هستی ز سر‌حدّ خیال

خود بفرما، آن چه حال است؟ این چه حال؟

 

جلوه‌ای کردی، مرا کردی اسیر

جلوه‌‌ای دیگر کن و جان را بگیر

 

سال‌ها در کنج این دیرم، مقیم

تا برم پی بر صراط مستقیم

 

گفته بودند: این سر بیگانه است

شد یقینم کآن سخن، افسانه است

 

گر سر بیگانه دور افتد ز تن

کی سخن گوید میان انجمن؟

 

در سخن بودی از این پیش، ای عزیز!

کن تکلّم با من دل‌خسته نیز

 

تا بدانم از کجایی، کیستی

این‌چنین آشفته‌حال از چیستی

 

دشمنی گر با تو دارند این سپاه

اهل بیتت را چه می‌باشد گناه؟

 

گر سرت را از جفا  ببْریده‌اند

از چه دیگر از قفا ببریده‌اند؟

 

گر خصومت با تو می‌بودش یزید

پس چرا شد نوجوانانت، شهید؟

 

تا سر ببریده‌ات شد در سخن

عهد یحیی تازه شد در چشم من

 

ناگهان با راهب اندر انجمن

آن سر ببْریده آمد در سخن

 

تافت نور معرفت را در دلش

عاقبت، توفیق حق شد شاملش

 

گفت کای مرد سعید پارسا!

وی نکواندیشه در راه وفا!

 

من که می‌بینی سری بی‌پیکرم

آن شهید راه عشق داورم

 

گفت: می‌دانم ولیکن در کجا؟

گفت: اندر سرزمین کربلا

 

گفت: ای گل! از کدامین گلشنی؟

گفت: از باغ نبی گر روشنی

 

گفت: نام آن نبی را کن بیان

گفت: احمد، خاتم پیغمبران

 

گفت: بابت کیست؟ ای شاه هدی!

گفت: می‌باشد علیّ مرتضی

 

گفت: کبْوَد مادرت؟ ای مقتدا!

گفت: باشد مام من، «خیر‌النّسا»

 

گفت: گر داری برادر، گو به من

گفت: نام نامی‌اش باشد، حسن

 

گفت: گر غیر از حسن داری بگو

گفت: عبّاس است، آن پاکیزه‌خو

 

گفت: اخْوانت کجایند؟ ای وحید!

گفت: گردیدند آن جمله شهید

 

گفت: یارانی که داری گو به من

گفت: نبْوَد غیر هفتاد و دو تن

 

گفت: یارانت چه شد؟ ای جان پاک!

گفت: گردیدند از کین چاک‌چاک

 

گفت: گو تقصیر یارانت چه بود؟

گفت: حق‌گویی در این مُلک وجود

 

گفت: باقی‌ماندگانت کیستند؟

گفت: غیر از این اسیران نیستند

 

گفت: اینان از یتیمان تواَند؟

گفت: آری؛ لیک مهمان تواَند

 

گفت: نبْوَد این زنان را یاوری؟

گفت: زینب می‌نماید مادری

 

گفت: زینب از چه نامش غم‌فزاست؟

گفت: او «امّ‌‌المصائب» زین عزاست

 

گفت: حجّت بعد تو در عصر، کیست؟

گفت: غیر از سیّد سجّاد نیست

 

گفت: سجّادت کدام است؟ ای امیر!

گفت: بیمار است و می‌باشد اسیر

 

گفت: او را چون نکشتند از جفا؟

گفت: امر حق چنین کرد اقتضا

 

تا بمانَد زنده زین‌العابدین

زآن که بی حجّت نمی‌باید زمین

 

گفت: ظلمی را که کردند این گروه

کس نکرده است، ای شه کیوان‌شکوه!

 

گفت: زین قوم آن‌چه می‌بینم جفا

راضی‌ام بر آن‌چه می‌خواهد خدا

 

تا خدا معشوق و تا من عاشقم

در طریق عشق‌بازی، صادقم

 

من همان روزی که بستم بار عشق

برگشودم بر سر بازار عشق،

 

لطف‌ها دیدم به هر منزل از او

چون نبودم یک زمان غافل از او

 

داشت معشوق آن‌چه از کالای ناز

نازهایش را خریدم با نیاز

 

آن‌چه بودم در جهان، مال و منال

ز اقربای سال‌خورد و خردسال،

 

هدیه کردم سربه‌سر در راه دوست

فدیه دادم، بود چون دل‌خواه دوست

 

ترک هستی را از آن کردم شتاب

تا نباشد در میان ما، حجاب

 

این تعیّن‌ها، حجاب عاشق است

هر که را نبْوَد تعیّن، صادق است

 

ترک سر کردم که عین او شدم

تا ز احسانش حسین او شدم

 

بین ما دیگر نمی‌گنجد حجاب

کو حجابی بین نور و آفتاب؟

 

نیست صوت از حنجر بلبل جدا

نکهت گل کی بُوَد از گل جدا؟

 

چون‌ که راهب دید زآن لفظ صریح

برده آن سر، گوی سبقت از مسیح

 

پاره در دم، پرده‌ی اوهام کرد

میل، سوی قبله‌ی اسلام کرد

 

عقلش از خواب گران، بیدار ساخت

رشته‌ی زنّار را دستار ساخت

 

گفت: کای سر! حقّ زهرا مادرت!

حرمت غم‌دیده‌زینب، خواهرت!

 

بردی آرامم، به آرام آورم

رهبری فرما که اسلام آورم

 

هادی‌ام شو تا که می‌آید نفس

زآن که بر حق، دین اسلام است و بس

 

گفت: ای راهب! اگر اهل دلی

قبله‌ی اسلامیان را مایلی،

 

ابتدا آور شهادت بر زبان

پس درآ در زمره‌ی اسلامیان

 

چون شدی اسلامیان را ز اهل کیش

اقتدا کن بر امام عصر خویش

 

چون که بی شک یافتی راه یقین

پس امام توست، زین‌العابدین

 

عصر، عصر عابدین است، ای همام!

نیست در این عصر، غیر از او امام

 

گر نبود آن قبله‌ی اهل یقین

آسمان‌ها بود پابست زمین

 

زآن که در هر دور، حق را مظهری

در جهان باید که باشد رهبری

 

حکم‌ران عالم ایجاد اوست

مظهر حق، سیّد سجّاد اوست

 

شد لباس شب برون از خُمّ نیل

صبح شد، زد ساربان، کوس رحیل

 

شب لباس ماتم از تن برگرفت

صبح شد، خورشید، تشت زر گرفت

 

شب به سر آمد، اسیران خاستند

روز شد، اعدا صفوف آراستند

 

شب گذشت و بود راهب، گرم سِیر

روز چون شد، شمر آمد سوی دیر

 

رفت و خود بگْرفت آن سر را ز وی

شد برون از دیر و زد بر نوک نی

 

دید راهب، میهمانش می‌رود

از تن افسرده، جانش می‌رود

 

گفت: رو، ای میهمان باوفا!

کاندر این راهت سپردم با خدا

 

رو که من از قطره‌های چشم تر

بسته‌ام الماس طاقت بر جگر

 

جان فدای روی چون ماهت! برو

دست حق بادا به هم‌راهت! برو

 

می‌روی امّا دلم هم‌راه توست

قبله‌ی امّید من، درگاه توست

 

تا نهانی داشت راهب درد دل

ناقه رفت از اشک هم‌راهان به گل

 

گر شبی در دیر منزل کرده‌اید

تا قیامت، جای در دل کرده‌اید

 

چون گذشتند از در دیر، آن سپاه

چشم راهب مانْد تا محشر به راه

 

من به راهب خواستم ختم کلام

شام شد نزدیک و روزم کرد شام

راهب روشن‌ضمیر

راهبی در خُلق و تقوا بی‌نظیر

ترک دنیا کرده‌ای، روشن‌ضمیر

 

راهبی از عهد عیسی، یادگار

خود بزرگان جهان را در شمار

 

عصر خود را مرد صادق بود و بس

 بلکه خود انجیل ناطق بود و بس

 

گر چه بر تثلیث بودی متّکی

هیچ مقصودش نبودی جز یکی

 

معتکف گردیده در صورت به دیر

لیک در معنی، دلش مشغول سِیر

 

بود در صورت اگر زنّار‌بند

داشت صید معنی‌اش سر در کمند

 

گردنش گر بود در قید صلیب

هم نبود از رحمت حق، بی‌نصیب

 

خواه باشد ز اهل مسجد یا کنشت

طالب حق را بُوَد جا در بهشت

 

طالب حق را خداوند کریم

ره نماید بر صراط مستقیم

 

پاک‌دل از خدعه و تلبیس بود

دیر‌گاهی، دیْر را قسّیس بود

 

از صفات نیکِ آن روشن‌ضمیر

هر چه گویم کی بُوَد پایان‌پذیر؟

 

بس که دارد حالتش آشفته‌ام

هر چه افزون گویمت، کم گفته‌ام

 

کز نکویی‌های آن مرد سعید

گشت عیسی، نزد زهرا روسپید

 

مسکن آن راهب صاحب‌مقام

بود دیری از قضا نزدیک شام

 

این موحّدمرد رهبان، ای حبیب!

سرگذشتی در جهان دارد عجیب

 

سرگذشت او بُوَد ز اسرار عشق

تا تو را روشن کند ز انوار عشق

 

شمر دون آن قائد جیش فتن

خوانْد راهب را به نزد خویشتن

 

گفت: این لشکر که می‌بینی تمام

کرده بر خود، خواب راحت را حرام

 

هم‌ره این لشکر از برنا و پیر

هست جمعی، موپریشان و اسیر

 

باید امشب را در این‌جا تا صباح

سربه‌سر راحت نمایند از صلاح

 

گفت: راهی نیست زین‌جا تا به شام

گفت: نتْوان گشت وارد وقت شام

 

گفت: از احضار من مقصود چیست؟

گفت: غیر از این مرا مقصود نیست

 

کاین اسیران را ز روی هم‌رهی

امشب اندر دیر خود، منزل دهی

 

گفت راهب: هر که می‌بیند اسیر

راحتش را سعی دارد، ای امیر!

 

گفت: اینان زآن اسیران نیستند

گفت: پس برگو که این‌ها کیستند؟

 

گفت: ز اسرار است و نتْوان کرد فاش

گفت: بر من فاش ‌گو، آسوده باش

 

گفت: راهب را چه با کار سپاه؟

گفت: دانستن نمی‌باشد گناه

 

این از آن می‌خواست مطلب را عیان

آن از این می‌کرد مطلب را نهان

 

چون نشد آن‌جا به راهب، کشف راز

رو به دیر خویشتن آورد باز

 

گفت: زین سردار لشکر کی توان

کرد کشف این‌چنین راز نهان؟

 

پس همان بهتر بُوَد کز راه خیر

این اسیران را دهم منزل به دیر

 

بازآمد سوی سردار سپاه

تا مگر گیرد خبر زآن دین‌تباه

 

گفت: فرمان ده که این قوم اسیر

سوی دیر آیند از برنا و پیر

 

پس اجازت داد سرخیل لئام

تا اسیران را به دیر آمد مقام

 

بعد از آن سرها که هم‌ره داشتند

نزد راهب آن زمان بگْذاشتند

 

تا نیابد بر اسیران راه، غیر

لشکری بگْرفت پیرامون دیر

 

چشم هر کس رفت اندر خواب ناز

غیر آن چشمان که دانی بود باز

 

بر اسیران آن‌چه در آن شب گذشت

سخت‌تر از جمله بر زینب گذشت

 

غیر چشم اهل بیت بوتراب

رفته بود از چشم راهب نیز خواب

 

هر چه اندیشید و شد در خود فرو

دید مطلب هست نازک‌تر ز مو

 

گفت: امشب این معمّا را مگر

حل کند بر من، خدای دادگر

 

رفت راهب در عبادت‌گاه خویش

سنبل‌آسا کرد موی سر، پریش

 

برکشید از آستین، دست دعا

کرد روی دل به درگاه خدا

 

ملتجی گردید بر دانای راز

گفت: ای بی‌چار‌گان را چاره‌ساز!

 

حرمت پیغمبران خوش‌سرشت!

حرمت آدم که آمد از بهشت!

 

حرمت موسی و تورات صریح!

حرمت انجیل و اعجاز مسیح!

 

حقّ ابراهیم و داوود شکور!

هم به حقّ صُحْف و آیات زبور!

 

حرمت یعقوب و زار‌ی‌های او!

وآن همه چشم‌انتظاری‌های او!

 

«ذو‌العطایا»! حقّ ایّوب صبور!

کش نبودی دل زمانی بی حضور

 

بارالها! حقّ الیاس و شعیب!

واقفم کن سربه‌سر زین سرّ غیب

 

سرّ این مطلب مرا بنْما عیان

تا بدانم کیستند این خاندان

 

تا بدانم این سر ببریده کیست

این‌چنین پُر خون و خاکستر ز چیست

 

کاندر این سر هست، سرّ دیگری

کی توان از آن گذشتن، سرسری؟

 

بس که از سوز درون نالید زار

گریه از بس کرد چون ابر بهار،

 

رشته‌ی صبرش برون آمد ز کف

کآمدی تیر دعایش بر هدف

 

حالتی مابین بیداریّ و خواب

گشت عارض، شد دعایش مستجاب

 

اندر آن حالت که می‌داند خدا

دید شور رستخیزی شد به پا

 

آمدند از آسمان‌ها، قدسیان

در کنار آن سر در خون، تپان

 

گِرد آن سر، حلقه‌ی ماتم زدند

پشت پا بر خاطر خرّم زدند

 

ناگه آمد این صدا بر گوش او

کای گروه آسمانی! طرّقوا

 

طرّقوا، حوّا ز جنّت می‌رسد

آسیه با درد و محنت می‌رسد

 

طرّقوا کز ساحت باغ جنان

می‌رسد اینک صفورا، موکنان

 

طرّقوا کز روضه‌ی خلد برین

می‌رسد هاجر، فگار و دل‌غمین

 

طرّقوا کاین لحظه، مریم بی‌قرار

می‌رسد از ره به چشم اشک‌بار

 

طرّقوا کآید خدیجه هم‌ کنون

آید از ره با دلی، لبریز خون

 

طرّقوا، زهرای اطهر می‌رسد

دل‌غمین و تیره‌معجر می‌رسد

 

تا که زهرا در برِ آن سر رسید

ناله‌های رودرود از دل کشید

 

هر یکی از آن زنان با شور و شین

گفت‌وگویی داشت با رأس حسین

 

آن یکی گفتا که یارانت چه شد؟

دیگری گفتا: جوانانت چه شد؟

 

آن یکی گفتا: چه آمد بر سرت؟

دیگری گفتا: چه شد با حنجرت؟

 

مادرش می‌گفت کای نور بصر!

منزلت بادا مبارک! ای پسر!

 

گاه در دیریّ و گاهی در تنور

گاه داری غیبت و گاهی حضور

 

گاه خاتم می‌دهی بر ساربان

درس بخشش می‌دهی بر عاشقان

 

روی نی، قرآن تلاوت می‌کنی

کام زینب، پُرحلاوت می‌کنی

 

بعد کشتن، این گروه خودپرست

از سرت هم برنمی‌دارند دست

 

بس که زهرا کرد بر آن سر خطاب

بس که انجم‌ریز شد بر آفتاب،

 

از گلاب‌افشانی چشم بتول

در سخن آمد، سر سبط رسول

 

گفت: کای مام گرامی! السّلام!

خیر‌ مقدم! ای مرا غم‌دیده مام!

 

نیست دست ار زیب گردن سازمت

باش تا سر را به پا اندازمت

 

حال من این‌سان که دیگرگون بُوَد

خود تو بنْگر، حال زینب چون بُوَد

 

دیر راهب را مشرّف کرده‌ای

خود مگر بختی که رو آورده‌ای؟

 

گر نمی‌گشتم شهید کوفیان

کی ز دین جدّ من بودی نشان؟

 

خیمه‌هایم را اگر آتش زدند

تا قیامت، شعله‌اش باشد بلند

 

گر نمی‌شد دست عبّاسم، قلم

باز اسباب شفاعت بود، کم

 

غم مخور کامروز حق خواهد چنین

تا شوم فردا، «شفیع‌المذنبین»

 

آن‌چه سر می‌گفت و زهرا می‌شنید

راهب دل‌خسته ناظر بود و دید

 

کم‌کم از آن حال و از آن سرگذشت

کرد بر حال طبیعی بازگشت

 

دید زآن خیل زنان و قدسیان

نیست اندر دیر خود بر جا نشان

 

عقل پس هی زد بر او کای نیک‌نام!

پرده بالا رفت و مطلب شد تمام

 

دید مطلب، مطلب دیگر بُوَد

گفت: هر سرّی است، در این سر بُوَد

 

خاست از جا با دو چشم اشک‌بار

آمد و سر را گرفت اندر کنار

 

بوسه‌ها بر روی آن سر داد و گفت:

کای مِهین‌گنجینه‌ی راز نهفت!

 

خوب، جانا! خودنمایی می‌کنی

راستی، کار خدایی می‌کنی

 

گر به صورت هستی از پیکر، جدا

نیستی در معنی از داور، جدا

 

ظاهرت، مغلوب و باطن، غالبی

عین مطلوبی که حق را طالبی

 

چون برون هستی ز سر‌حدّ خیال

خود بفرما، آن چه حال است؟ این چه حال؟

 

جلوه‌ای کردی، مرا کردی اسیر

جلوه‌‌ای دیگر کن و جان را بگیر

 

سال‌ها در کنج این دیرم، مقیم

تا برم پی بر صراط مستقیم

 

گفته بودند: این سر بیگانه است

شد یقینم کآن سخن، افسانه است

 

گر سر بیگانه دور افتد ز تن

کی سخن گوید میان انجمن؟

 

در سخن بودی از این پیش، ای عزیز!

کن تکلّم با من دل‌خسته نیز

 

تا بدانم از کجایی، کیستی

این‌چنین آشفته‌حال از چیستی

 

دشمنی گر با تو دارند این سپاه

اهل بیتت را چه می‌باشد گناه؟

 

گر سرت را از جفا  ببْریده‌اند

از چه دیگر از قفا ببریده‌اند؟

 

گر خصومت با تو می‌بودش یزید

پس چرا شد نوجوانانت، شهید؟

 

تا سر ببریده‌ات شد در سخن

عهد یحیی تازه شد در چشم من

 

ناگهان با راهب اندر انجمن

آن سر ببْریده آمد در سخن

 

تافت نور معرفت را در دلش

عاقبت، توفیق حق شد شاملش

 

گفت کای مرد سعید پارسا!

وی نکواندیشه در راه وفا!

 

من که می‌بینی سری بی‌پیکرم

آن شهید راه عشق داورم

 

گفت: می‌دانم ولیکن در کجا؟

گفت: اندر سرزمین کربلا

 

گفت: ای گل! از کدامین گلشنی؟

گفت: از باغ نبی گر روشنی

 

گفت: نام آن نبی را کن بیان

گفت: احمد، خاتم پیغمبران

 

گفت: بابت کیست؟ ای شاه هدی!

گفت: می‌باشد علیّ مرتضی

 

گفت: کبْوَد مادرت؟ ای مقتدا!

گفت: باشد مام من، «خیر‌النّسا»

 

گفت: گر داری برادر، گو به من

گفت: نام نامی‌اش باشد، حسن

 

گفت: گر غیر از حسن داری بگو

گفت: عبّاس است، آن پاکیزه‌خو

 

گفت: اخْوانت کجایند؟ ای وحید!

گفت: گردیدند آن جمله شهید

 

گفت: یارانی که داری گو به من

گفت: نبْوَد غیر هفتاد و دو تن

 

گفت: یارانت چه شد؟ ای جان پاک!

گفت: گردیدند از کین چاک‌چاک

 

گفت: گو تقصیر یارانت چه بود؟

گفت: حق‌گویی در این مُلک وجود

 

گفت: باقی‌ماندگانت کیستند؟

گفت: غیر از این اسیران نیستند

 

گفت: اینان از یتیمان تواَند؟

گفت: آری؛ لیک مهمان تواَند

 

گفت: نبْوَد این زنان را یاوری؟

گفت: زینب می‌نماید مادری

 

گفت: زینب از چه نامش غم‌فزاست؟

گفت: او «امّ‌‌المصائب» زین عزاست

 

گفت: حجّت بعد تو در عصر، کیست؟

گفت: غیر از سیّد سجّاد نیست

 

گفت: سجّادت کدام است؟ ای امیر!

گفت: بیمار است و می‌باشد اسیر

 

گفت: او را چون نکشتند از جفا؟

گفت: امر حق چنین کرد اقتضا

 

تا بمانَد زنده زین‌العابدین

زآن که بی حجّت نمی‌باید زمین

 

گفت: ظلمی را که کردند این گروه

کس نکرده است، ای شه کیوان‌شکوه!

 

گفت: زین قوم آن‌چه می‌بینم جفا

راضی‌ام بر آن‌چه می‌خواهد خدا

 

تا خدا معشوق و تا من عاشقم

در طریق عشق‌بازی، صادقم

 

من همان روزی که بستم بار عشق

برگشودم بر سر بازار عشق،

 

لطف‌ها دیدم به هر منزل از او

چون نبودم یک زمان غافل از او

 

داشت معشوق آن‌چه از کالای ناز

نازهایش را خریدم با نیاز

 

آن‌چه بودم در جهان، مال و منال

ز اقربای سال‌خورد و خردسال،

 

هدیه کردم سربه‌سر در راه دوست

فدیه دادم، بود چون دل‌خواه دوست

 

ترک هستی را از آن کردم شتاب

تا نباشد در میان ما، حجاب

 

این تعیّن‌ها، حجاب عاشق است

هر که را نبْوَد تعیّن، صادق است

 

ترک سر کردم که عین او شدم

تا ز احسانش حسین او شدم

 

بین ما دیگر نمی‌گنجد حجاب

کو حجابی بین نور و آفتاب؟

 

نیست صوت از حنجر بلبل جدا

نکهت گل کی بُوَد از گل جدا؟

 

چون‌ که راهب دید زآن لفظ صریح

برده آن سر، گوی سبقت از مسیح

 

پاره در دم، پرده‌ی اوهام کرد

میل، سوی قبله‌ی اسلام کرد

 

عقلش از خواب گران، بیدار ساخت

رشته‌ی زنّار را دستار ساخت

 

گفت: کای سر! حقّ زهرا مادرت!

حرمت غم‌دیده‌زینب، خواهرت!

 

بردی آرامم، به آرام آورم

رهبری فرما که اسلام آورم

 

هادی‌ام شو تا که می‌آید نفس

زآن که بر حق، دین اسلام است و بس

 

گفت: ای راهب! اگر اهل دلی

قبله‌ی اسلامیان را مایلی،

 

ابتدا آور شهادت بر زبان

پس درآ در زمره‌ی اسلامیان

 

چون شدی اسلامیان را ز اهل کیش

اقتدا کن بر امام عصر خویش

 

چون که بی شک یافتی راه یقین

پس امام توست، زین‌العابدین

 

عصر، عصر عابدین است، ای همام!

نیست در این عصر، غیر از او امام

 

گر نبود آن قبله‌ی اهل یقین

آسمان‌ها بود پابست زمین

 

زآن که در هر دور، حق را مظهری

در جهان باید که باشد رهبری

 

حکم‌ران عالم ایجاد اوست

مظهر حق، سیّد سجّاد اوست

 

شد لباس شب برون از خُمّ نیل

صبح شد، زد ساربان، کوس رحیل

 

شب لباس ماتم از تن برگرفت

صبح شد، خورشید، تشت زر گرفت

 

شب به سر آمد، اسیران خاستند

روز شد، اعدا صفوف آراستند

 

شب گذشت و بود راهب، گرم سِیر

روز چون شد، شمر آمد سوی دیر

 

رفت و خود بگْرفت آن سر را ز وی

شد برون از دیر و زد بر نوک نی

 

دید راهب، میهمانش می‌رود

از تن افسرده، جانش می‌رود

 

گفت: رو، ای میهمان باوفا!

کاندر این راهت سپردم با خدا

 

رو که من از قطره‌های چشم تر

بسته‌ام الماس طاقت بر جگر

 

جان فدای روی چون ماهت! برو

دست حق بادا به هم‌راهت! برو

 

می‌روی امّا دلم هم‌راه توست

قبله‌ی امّید من، درگاه توست

 

تا نهانی داشت راهب درد دل

ناقه رفت از اشک هم‌راهان به گل

 

گر شبی در دیر منزل کرده‌اید

تا قیامت، جای در دل کرده‌اید

 

چون گذشتند از در دیر، آن سپاه

چشم راهب مانْد تا محشر به راه

 

من به راهب خواستم ختم کلام

شام شد نزدیک و روزم کرد شام

۱ نظر
 
  • علی اکبر ۱۳۹۸/۰۴/۰۶

    عالی بود ... اجرشان با خدا

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×