مشخصات شعر

سرّ حق

سرّ حق، سر بر کف و سرگرم سِیر

هم ز خود بیگانه گشته، هم ز غیر

 

بر سر سودایی‌اش، سودای دوست

سر به کف بگْرفته و جویای دوست

 

عشق، خود آخر به پایش، سر نهاد

تا که بردش، مجلس ابن زیاد

 

شه به پیش و اهل بیت او ز پی

چون «بنات‌النّعش»، دنبال جدی

 

بسته بُد زنجیر بر بازویشان

رنج ره برده ز کف، نیرویشان

 

اندر آن مجلس که بار عام بود

روز کوفی، تیره‌تر از شام بود

 

اهل مجلس از شراب عیش، مست

بهر دنیا شسته دست از هر چه هست

 

آن گروه غافل از روز حساب

جام می در کف، همه مست و خراب

 

رویشان از مِی شده افروخته

دین به دنیا و درم بفْروخته

 

پور مرجان از همه بُد مست‌تر

وآن ز هر پستی به عالم، پست‌تر

 

بود بر دستش یکی چوب جفا

می‌زد او بر بوسه‌گاه مصطفی

 

بود مست و خواست آن تیره‌نهاد

تا جدا سازد سر زین‌العباد

 

زینب، آن فرزانه‌فرزند رسول

«دره‌التّاج» شرف، دخت بتول

 

گف کای بی‌دینِ از حق بی‌خبر!

ظالما! زین فکر باطل درگذر

 

یک سر مو از سرش، گر کم شود

زیر و رو، خود عالم و آدم شود

 

هستی عالم، طفیل هست اوست

رشته‌ی جان‌ها، همه پابست اوست

 

نیست ما را غیر این شه، محرمی

محرمیّ و زخم دل را مرهمی

 

بازگیر از گردنش، زنجیر کین

خود مکن آزار غم‌خواری چنین

 

بهر او، داغ علی‌اکبر بس است

داغ عبّاس و علی‌اصغر بس است

 

داغ یاران با تن تب‌دار او

هست کافی تا بسازد کار او

 

ماجرای مجلس ابن زیاد

کی توان؟ «منصوریا»! بردن ز یاد

 

سرّ حق

سرّ حق، سر بر کف و سرگرم سِیر

هم ز خود بیگانه گشته، هم ز غیر

 

بر سر سودایی‌اش، سودای دوست

سر به کف بگْرفته و جویای دوست

 

عشق، خود آخر به پایش، سر نهاد

تا که بردش، مجلس ابن زیاد

 

شه به پیش و اهل بیت او ز پی

چون «بنات‌النّعش»، دنبال جدی

 

بسته بُد زنجیر بر بازویشان

رنج ره برده ز کف، نیرویشان

 

اندر آن مجلس که بار عام بود

روز کوفی، تیره‌تر از شام بود

 

اهل مجلس از شراب عیش، مست

بهر دنیا شسته دست از هر چه هست

 

آن گروه غافل از روز حساب

جام می در کف، همه مست و خراب

 

رویشان از مِی شده افروخته

دین به دنیا و درم بفْروخته

 

پور مرجان از همه بُد مست‌تر

وآن ز هر پستی به عالم، پست‌تر

 

بود بر دستش یکی چوب جفا

می‌زد او بر بوسه‌گاه مصطفی

 

بود مست و خواست آن تیره‌نهاد

تا جدا سازد سر زین‌العباد

 

زینب، آن فرزانه‌فرزند رسول

«دره‌التّاج» شرف، دخت بتول

 

گف کای بی‌دینِ از حق بی‌خبر!

ظالما! زین فکر باطل درگذر

 

یک سر مو از سرش، گر کم شود

زیر و رو، خود عالم و آدم شود

 

هستی عالم، طفیل هست اوست

رشته‌ی جان‌ها، همه پابست اوست

 

نیست ما را غیر این شه، محرمی

محرمیّ و زخم دل را مرهمی

 

بازگیر از گردنش، زنجیر کین

خود مکن آزار غم‌خواری چنین

 

بهر او، داغ علی‌اکبر بس است

داغ عبّاس و علی‌اصغر بس است

 

داغ یاران با تن تب‌دار او

هست کافی تا بسازد کار او

 

ماجرای مجلس ابن زیاد

کی توان؟ «منصوریا»! بردن ز یاد

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×