مشخصات شعر

واغربتا!

در این دیار «لا ملجَاءَ لى سِواه»

این جا که نیست غیر از غم و اشک و آه

 

یاران روند، من مانم و قتلگاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

این جاى ماست، این وادى نینواست

این کربلاست، این مهد پر از بلاست

 

این‏جا غریب خواهم شد و بى‏پناه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

عزم قتال چون قاتل من گرفت

شوق وصال جا در دل من ‏گرفت

 

در راه دوست شد هستى من تباه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

زینب اسیر خواهد شد و داغ‌دار

یارب! تو باش همراهش و غم‏گسار

 

چون جز تو نیست کس از دل او گواه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

زآن بى شمار جمعیّت خودفریب

پنهان نبود، تنهایى آن غریب

 

محسوس بود از چهره و از نگاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

آن دم که دید جمعى همه نابه‏کار

استاده‌‏اند، آمادۀ کارزار

 

فریاد کرد آن سرور به ى‏سپاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

گفت‏: اى گروه! اى مردم دین‏فروش!

خون آمده است، در پیکر من به جوش

 

بس تشنه است، این کودک بىیگناه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

افسانه خوانْد در گوش شما یزید

کاین‏سان کنید لب تشنه مرا شهید

 

افسون شدید با وعدۀ مال و جاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

کم کن شتاب، اى قاتل سنگ‏دل!

یک جرعه آب، اى قاتل سنگ‏دل!

 

چرخ کبود شد در نظرم سیاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

بیداد خصم بر وى چو ز حد گذشت

خون شد پدید در دامن کوه و دشت

 

خون می‌‏نوشت بر سنگ و گل و گیاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

«سرباز»، اشک از دیدۀ جان بسفت

چون روز طف در عالم ذر شنفت

 

از آن غریب، اُمّى وَ اَبى فِداه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

واغربتا!

در این دیار «لا ملجَاءَ لى سِواه»

این جا که نیست غیر از غم و اشک و آه

 

یاران روند، من مانم و قتلگاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

این جاى ماست، این وادى نینواست

این کربلاست، این مهد پر از بلاست

 

این‏جا غریب خواهم شد و بى‏پناه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

عزم قتال چون قاتل من گرفت

شوق وصال جا در دل من ‏گرفت

 

در راه دوست شد هستى من تباه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

زینب اسیر خواهد شد و داغ‌دار

یارب! تو باش همراهش و غم‏گسار

 

چون جز تو نیست کس از دل او گواه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

زآن بى شمار جمعیّت خودفریب

پنهان نبود، تنهایى آن غریب

 

محسوس بود از چهره و از نگاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

آن دم که دید جمعى همه نابه‏کار

استاده‌‏اند، آمادۀ کارزار

 

فریاد کرد آن سرور به ى‏سپاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

گفت‏: اى گروه! اى مردم دین‏فروش!

خون آمده است، در پیکر من به جوش

 

بس تشنه است، این کودک بىیگناه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

افسانه خوانْد در گوش شما یزید

کاین‏سان کنید لب تشنه مرا شهید

 

افسون شدید با وعدۀ مال و جاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

کم کن شتاب، اى قاتل سنگ‏دل!

یک جرعه آب، اى قاتل سنگ‏دل!

 

چرخ کبود شد در نظرم سیاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

بیداد خصم بر وى چو ز حد گذشت

خون شد پدید در دامن کوه و دشت

 

خون می‌‏نوشت بر سنگ و گل و گیاه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

 

«سرباز»، اشک از دیدۀ جان بسفت

چون روز طف در عالم ذر شنفت

 

از آن غریب، اُمّى وَ اَبى فِداه

واغربتاه! واقلّت ناصراه!

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×