مشخصات شعر

ملکۀ روم

 

بلبل طبعم ز نو، کرد به بُستان گذار

 تا بسرایم یکی معجزه، هان! گوش دار

 

هست ز اعجازِ آن منبع نور خدا

 که نُه ولی را بُوَد، در این جهان، یادگار

 

دهم وصی نبی، امام علی النّقی

 آن که شد از نور او، نور خدا آشکار

 

بُشر روایت کند که روزی از روزها

خوانْد مرا نزد خود، آن ولی کردگار

 

به خطّ خود نامه‏‌ای نوشت و بنْمود مُهر

 داد به من با یکی کیسه زرِ پر عیار

 

گفت: به بغداد رو، بر لب آن جسر شو

 صبح که شد، می‏‌رسد کشتی چندی کنار

 

میان آن کشتیان، بهر خرید و فروش

 کنیز از شهر روم، آمده در آن دیار

 

کنیزی از آن میان، بسته چنان روی را

 که می‏نبیند کسی، چهرۀ آن با وقار

 

خواهی از او گر نشان، بُوَد چنین و چنان

 بشنو که از آن نهان، یکی کنم آشکار

 

کسی رسد، گویدش، سی صد درهم دهم

 که دارم از عصمت و عفّت وی افتخار

 

جواب گوید کنیز، مده ز کف مال خویش

نیست مرا رغبتی، با تو در این روزگار

 

صاحبش از غم به فکر، کنیز گوید به وی

رسید خواهان من، دقیقه‏‌ای صبر دار

 

برو در آن جا بایست، بگو مرا نامه‌‏ای است

به خطّ رومی بُوَد، به کِلکِ یک شهریار

 

بگیر، این نامه نیز، نشان بده بر کنیز

 که ز امر پروردگار، بر او شدم خواستار

 

چون که خریدی وِرا، ز کشتی آن دم درآ

بیا سوی سامرا، نزد من او را بیار

 

الغرض؛ آن نامه زو، گرفتم و کو به کو

 رفتم و دستور او، بُردم جمله به کار

 

کنیز تا نامه دید، ناله‌‏ای از دل کشید

 گفت مرا، ای سعید! بفروش بر نامه دار

 

گرفت زر، صاحب و کنیز بر من فروخت

 به سوی هادی شدیم، در آن زمان، رهسپار

 

نشست بانو ولی، به شادی و خوش دلی

 کشید از آستین، نامه برون، بی قرار

 

بگفتمش صاحبِ نامه که نادیده‌‏ای

 از چه سبب بوسی‏‌اش؟ وز چه کشی بر عذار؟

 

گفت: تویی بی خبر، ز حالِ این خون جگر

 بیا که بس مختصر، شرح دهم، گوش دار

 

منم ملیکه به نام، دخت یشوعای شاه

قیصر رومی بُوَد، جدّ من، آن تاجدار

 

خواست مرا جدّ من، به ابن عمّم دهد

 از این قضایا، خبر نمود خویش و تبار

 

مجلس جشنی به پا، شد از پی عقد ما

 نمود دعوت بسا، شهان بس نام‏دار

 

به قصر شاهی زدند، تخت زری خادمان

 پسر عمویم نشست، به تخت، امّیدوار

 

به عقدِ آن ابن عم، همی چو حاضر شدم

 کتاب انجیل را، چند تنِ عِلم‏دار،

 

باز نمودند تا همه قرائت کنند

که ناگهان قصر و تخت، به لرزه‌‏ای شد دچار

 

تمام در واهمه، از این قضیّه همه

شدند از خوف و بیم، مجلسیان، در فرار

 

پسر عمویم فتاد، ز تخت زر بر زمین

ز درد بی هوش شد، ز رنج شد بی قرار

 

مهتر آن عالمان، گفت به جدّم که هان!

نهفته سرّی بُوَد، معاف ما را بدار

 

عقد، یقین باطل است، بر این دو شه زادگان

که ما شدیم این زمان، به رنج و محنت دچار

 

غم زده شد جدّ من، به خانه آمد، نشست

 شد به بلا مبتلا، ز غصّه بی اختیار

 

شب چو شد، آن روزِ من، به خواب دیدم، مسیح

به گِرد او حوریان، تمام پروانه‌‏وار

 

منبری از نور محض، زده همان جای را

که جدّ من تخت را، گذاشت هنگام کار

 

قصر همان قصر بود که روز دیدم، به چشم

لیک ستاده در او، حوری و غلمان، قطار

 

که ناگه آمد ز در، محمّد مصطفی

همره او یازده وصی والا تبار

 

خاتم پیغمبران، مسیح را آن زمان

بگفت من آمدم، بر نَسَبت، خواستْگار

 

ز نسل تو، دختری، ملیکۀ شاه روم

ز بهر فرزند خویش، حسن کنم، اختیار

 

اشاره‏ای بر رخِ یک از امامان نمود

گفت که وصلت نما، بر این سپهر اقتدار

 

مسیح، خوش حال بس، از این شرافت، سپس

منبری آراستند، محمّد تاج دار،

 

رفت به بالای او، خوانْد یکی خطبه‏‌ای

ببست با عسکری، عقد مرا، آن کبار

 

ز خواب، چشمان من، باز چو شد، قصّه را

شرح ندادم به کس، زآن که بُدم خوف‏دار

 

لیک چنان عشق شه، بر دل من جای کرد

مدام بودم به فکر، به گوشه‏‌ای اشک‏بار

 

فتادم از هر غذا، مریض هم از قضا

همه طبیبان مرا، جواب کردند کار

 

چو جدّ من، ناامید گشت ز من، گفت: اگر

آرزویی در دلت هست، نما آشکار

 

گفتمش: آری؛ اسیر ز اهل اسلام، چند

گوشۀ زندان تو، هست همه دل فگار

 

آرزویم این بُوَد، کنی تو آزادشان

خوش شود احوال من، گفت مرا، غم مدار

 

جمله اسیران رها ز کنج زندان شدند

نجات جان یافتم ز حالت احتضار

 

چند شبی چون گذشت، مرا بیامد به خواب

دخت شه انبیا، سیّدۀ با وقار

 

به گوشم آمد ندا، ملیکۀ شاه روم!

دامن زهرا بگیر که اوست باعث، به کار

 

دست بیانداختم، به دامن فاطمه

باز به شِکوه لبم، شدم ز غم اشک بار

 

که ای مرا مام شوی! بسی است، در دل گله

از پسرت عسکری است، مرا بسی انتظار

 

زهره‏ی زهرا به من، گفت نیاید حسن

  بر سر بالین تو تا نشوی رستگار

 

پس به زبانم نهاد، شهادتین از وفا

نخست نام اله، نام محمّد دوبار

 

تا که مسلمان شدم، گرفت در بر مرا

گفت فرستم برت، آن که تو را هست یار

 

صبح چو شد، چشم من ز خواب، بیدار شد

ز مژدۀ وصل او، شدم ز خود بی قرار

 

تا که ز نو، شب رسید، خفت دو چشمان من

به خواب دیدم، مهی که داشتم انتظار

 

زبان من باز شد، در گله از دوری‏اش

گفت مسلمان شدی، دلا! دگر غم مدار

 

هر شبه آیم ز مهر، در بر تو تا سپهر

میانۀ ما و تو، وصل کند برقرار

 

دگر نگردیده قطع، شبی ز من تا کنون

آمده هر شب مرا، ز لطف خود در کنار

 

بُشر بگفتا: چسان تو با اسیران شدی؟

گفت: مرا عسکری، داد خبر، مژده‌‏وار

 

که جدّ تو لشگری، به جنگ اسلامیان

روان کند، نیز خود، شود پی کارزار

 

تو هم به دنبالشان، بیا که آخر خورند

شکست و گردند اسیر، به دست اسلامْ دار

 

چنان که دیدی اسیر، میان کشتی بُدم

به جز تو آگه کسی نیست از این گونه کار

 

الغرض؛ آورْد بُشر، نزد علی النّقی

معدن حُجب و عفاف، منبع شرم و وقار

 

ز بُشر، امام دهم، خرّم و مسرور گشت

کرد طلب خواهرش، داد به وی انتشار

 

گفت که این با وقار، نرجس خاتون بُوَد

که هست او مادرِ آخر هشت و چهار

 

حجّت کون و مکان، مهدی صاحب زمان

آن که کشد بر عدو، ز آستین ذوالفقار

 

آن که بُوَد دادخواه، ز لطف، مظلوم را

 وآن که کشد انتقام، ز ظالمِ نابکار

 

آن که کند روز و شب، گریه به جدّش حسین

به یاد آن دم که رفت، به خیمه، در کارزار

 

غنچۀ پژمرده‏ای، به کف، دل افسرده‌‏ای

گرفت و گفت ای گروه! رفته ز کف، جمله یار

 

نیست دگر یاورم، به جز علی اصغرم

رحم کنید آخرم، شما بر این شیرخوار

 

که از شرار عطش، کودک من کرده غش

 لب شده خشکیده و چشم شده اشک بار

 

شاه بر آن قوم دون، به گفت‏وگو بود چون

دید که شد غرق خون، گلوی آن طفل زار

 

سرود «تابع» چو این معجزه، هجری سنه

ز سی صد و شصت و سه، افزون بودی هزار

 

ملکۀ روم

 

بلبل طبعم ز نو، کرد به بُستان گذار

 تا بسرایم یکی معجزه، هان! گوش دار

 

هست ز اعجازِ آن منبع نور خدا

 که نُه ولی را بُوَد، در این جهان، یادگار

 

دهم وصی نبی، امام علی النّقی

 آن که شد از نور او، نور خدا آشکار

 

بُشر روایت کند که روزی از روزها

خوانْد مرا نزد خود، آن ولی کردگار

 

به خطّ خود نامه‏‌ای نوشت و بنْمود مُهر

 داد به من با یکی کیسه زرِ پر عیار

 

گفت: به بغداد رو، بر لب آن جسر شو

 صبح که شد، می‏‌رسد کشتی چندی کنار

 

میان آن کشتیان، بهر خرید و فروش

 کنیز از شهر روم، آمده در آن دیار

 

کنیزی از آن میان، بسته چنان روی را

 که می‏نبیند کسی، چهرۀ آن با وقار

 

خواهی از او گر نشان، بُوَد چنین و چنان

 بشنو که از آن نهان، یکی کنم آشکار

 

کسی رسد، گویدش، سی صد درهم دهم

 که دارم از عصمت و عفّت وی افتخار

 

جواب گوید کنیز، مده ز کف مال خویش

نیست مرا رغبتی، با تو در این روزگار

 

صاحبش از غم به فکر، کنیز گوید به وی

رسید خواهان من، دقیقه‏‌ای صبر دار

 

برو در آن جا بایست، بگو مرا نامه‌‏ای است

به خطّ رومی بُوَد، به کِلکِ یک شهریار

 

بگیر، این نامه نیز، نشان بده بر کنیز

 که ز امر پروردگار، بر او شدم خواستار

 

چون که خریدی وِرا، ز کشتی آن دم درآ

بیا سوی سامرا، نزد من او را بیار

 

الغرض؛ آن نامه زو، گرفتم و کو به کو

 رفتم و دستور او، بُردم جمله به کار

 

کنیز تا نامه دید، ناله‌‏ای از دل کشید

 گفت مرا، ای سعید! بفروش بر نامه دار

 

گرفت زر، صاحب و کنیز بر من فروخت

 به سوی هادی شدیم، در آن زمان، رهسپار

 

نشست بانو ولی، به شادی و خوش دلی

 کشید از آستین، نامه برون، بی قرار

 

بگفتمش صاحبِ نامه که نادیده‌‏ای

 از چه سبب بوسی‏‌اش؟ وز چه کشی بر عذار؟

 

گفت: تویی بی خبر، ز حالِ این خون جگر

 بیا که بس مختصر، شرح دهم، گوش دار

 

منم ملیکه به نام، دخت یشوعای شاه

قیصر رومی بُوَد، جدّ من، آن تاجدار

 

خواست مرا جدّ من، به ابن عمّم دهد

 از این قضایا، خبر نمود خویش و تبار

 

مجلس جشنی به پا، شد از پی عقد ما

 نمود دعوت بسا، شهان بس نام‏دار

 

به قصر شاهی زدند، تخت زری خادمان

 پسر عمویم نشست، به تخت، امّیدوار

 

به عقدِ آن ابن عم، همی چو حاضر شدم

 کتاب انجیل را، چند تنِ عِلم‏دار،

 

باز نمودند تا همه قرائت کنند

که ناگهان قصر و تخت، به لرزه‌‏ای شد دچار

 

تمام در واهمه، از این قضیّه همه

شدند از خوف و بیم، مجلسیان، در فرار

 

پسر عمویم فتاد، ز تخت زر بر زمین

ز درد بی هوش شد، ز رنج شد بی قرار

 

مهتر آن عالمان، گفت به جدّم که هان!

نهفته سرّی بُوَد، معاف ما را بدار

 

عقد، یقین باطل است، بر این دو شه زادگان

که ما شدیم این زمان، به رنج و محنت دچار

 

غم زده شد جدّ من، به خانه آمد، نشست

 شد به بلا مبتلا، ز غصّه بی اختیار

 

شب چو شد، آن روزِ من، به خواب دیدم، مسیح

به گِرد او حوریان، تمام پروانه‌‏وار

 

منبری از نور محض، زده همان جای را

که جدّ من تخت را، گذاشت هنگام کار

 

قصر همان قصر بود که روز دیدم، به چشم

لیک ستاده در او، حوری و غلمان، قطار

 

که ناگه آمد ز در، محمّد مصطفی

همره او یازده وصی والا تبار

 

خاتم پیغمبران، مسیح را آن زمان

بگفت من آمدم، بر نَسَبت، خواستْگار

 

ز نسل تو، دختری، ملیکۀ شاه روم

ز بهر فرزند خویش، حسن کنم، اختیار

 

اشاره‏ای بر رخِ یک از امامان نمود

گفت که وصلت نما، بر این سپهر اقتدار

 

مسیح، خوش حال بس، از این شرافت، سپس

منبری آراستند، محمّد تاج دار،

 

رفت به بالای او، خوانْد یکی خطبه‏‌ای

ببست با عسکری، عقد مرا، آن کبار

 

ز خواب، چشمان من، باز چو شد، قصّه را

شرح ندادم به کس، زآن که بُدم خوف‏دار

 

لیک چنان عشق شه، بر دل من جای کرد

مدام بودم به فکر، به گوشه‏‌ای اشک‏بار

 

فتادم از هر غذا، مریض هم از قضا

همه طبیبان مرا، جواب کردند کار

 

چو جدّ من، ناامید گشت ز من، گفت: اگر

آرزویی در دلت هست، نما آشکار

 

گفتمش: آری؛ اسیر ز اهل اسلام، چند

گوشۀ زندان تو، هست همه دل فگار

 

آرزویم این بُوَد، کنی تو آزادشان

خوش شود احوال من، گفت مرا، غم مدار

 

جمله اسیران رها ز کنج زندان شدند

نجات جان یافتم ز حالت احتضار

 

چند شبی چون گذشت، مرا بیامد به خواب

دخت شه انبیا، سیّدۀ با وقار

 

به گوشم آمد ندا، ملیکۀ شاه روم!

دامن زهرا بگیر که اوست باعث، به کار

 

دست بیانداختم، به دامن فاطمه

باز به شِکوه لبم، شدم ز غم اشک بار

 

که ای مرا مام شوی! بسی است، در دل گله

از پسرت عسکری است، مرا بسی انتظار

 

زهره‏ی زهرا به من، گفت نیاید حسن

  بر سر بالین تو تا نشوی رستگار

 

پس به زبانم نهاد، شهادتین از وفا

نخست نام اله، نام محمّد دوبار

 

تا که مسلمان شدم، گرفت در بر مرا

گفت فرستم برت، آن که تو را هست یار

 

صبح چو شد، چشم من ز خواب، بیدار شد

ز مژدۀ وصل او، شدم ز خود بی قرار

 

تا که ز نو، شب رسید، خفت دو چشمان من

به خواب دیدم، مهی که داشتم انتظار

 

زبان من باز شد، در گله از دوری‏اش

گفت مسلمان شدی، دلا! دگر غم مدار

 

هر شبه آیم ز مهر، در بر تو تا سپهر

میانۀ ما و تو، وصل کند برقرار

 

دگر نگردیده قطع، شبی ز من تا کنون

آمده هر شب مرا، ز لطف خود در کنار

 

بُشر بگفتا: چسان تو با اسیران شدی؟

گفت: مرا عسکری، داد خبر، مژده‌‏وار

 

که جدّ تو لشگری، به جنگ اسلامیان

روان کند، نیز خود، شود پی کارزار

 

تو هم به دنبالشان، بیا که آخر خورند

شکست و گردند اسیر، به دست اسلامْ دار

 

چنان که دیدی اسیر، میان کشتی بُدم

به جز تو آگه کسی نیست از این گونه کار

 

الغرض؛ آورْد بُشر، نزد علی النّقی

معدن حُجب و عفاف، منبع شرم و وقار

 

ز بُشر، امام دهم، خرّم و مسرور گشت

کرد طلب خواهرش، داد به وی انتشار

 

گفت که این با وقار، نرجس خاتون بُوَد

که هست او مادرِ آخر هشت و چهار

 

حجّت کون و مکان، مهدی صاحب زمان

آن که کشد بر عدو، ز آستین ذوالفقار

 

آن که بُوَد دادخواه، ز لطف، مظلوم را

 وآن که کشد انتقام، ز ظالمِ نابکار

 

آن که کند روز و شب، گریه به جدّش حسین

به یاد آن دم که رفت، به خیمه، در کارزار

 

غنچۀ پژمرده‏ای، به کف، دل افسرده‌‏ای

گرفت و گفت ای گروه! رفته ز کف، جمله یار

 

نیست دگر یاورم، به جز علی اصغرم

رحم کنید آخرم، شما بر این شیرخوار

 

که از شرار عطش، کودک من کرده غش

 لب شده خشکیده و چشم شده اشک بار

 

شاه بر آن قوم دون، به گفت‏وگو بود چون

دید که شد غرق خون، گلوی آن طفل زار

 

سرود «تابع» چو این معجزه، هجری سنه

ز سی صد و شصت و سه، افزون بودی هزار

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×