- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۱۸۷
- شماره مطلب: ۴۴۵۶
-
چاپ
ریاضُ المناقب
ز جوش سبزه و گل، کرده ابرِ فصلِ بهار
بساطِ مخملِ گلْ دوز، پهن، در گلزار
هوای باغ، جلو ریز میبَرَد دل را
شود به باد، چو بوی گلِ پیاده، سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی، گردیده سبز، موسیقیار
قدم زند، چو تماشاییان، به صحن چمن
کند چو باد بهاری، به روی گل، رفتار
ز بس که بهرهور از مایۀ رطوبت شد
نمود موج هوا، عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم، شد سرسبز
چنان که از نَفَس عیسوی، تن بیمار
ز فیض باد بهاری، شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر، غنچۀ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند، همچو کبک، بوتیمار
خوشا هوای دیاری! که صرصر از خاکش
بَرَد شمیم گل و نسترن، به جای غبار
صفا پذیر شد، از بس زمینِ این کشور،
ز بس لطیف بُوَد خاک این خجسته دیار،
چنان که شمع ز فانوسِ شیشه بنْماید
به باغ، لاله نمایان شد، از پسِ دیوار
به هیچ دل، نبَرَد ره، غبار اندوهی
که رُفته موج هوایش ز آینه، زنگار
شکفتگی شده عام، آن چنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشگر اندوه و غم؟ که هر رگ ابر
بُوَد ز موج هوا، همچو تیغِ جوهر دار
ز شور خندۀ گل، در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد، صوت نغمههای هَزار
رطوبت است ز بس با هواش، چون مرجان،
ز بس لطافت خاکش، رگ زمرّدوار،
به زیر آب نهان است، پنجۀ خورشید
ز خاک سبزش، پیداست، ریشۀ اشجار
ز فیض آب و هوای بهارِ این گلشن
به بار آمده، شاخ شکوفه، بر دستار
به روی صفحۀ آیینه، از وفور نموّ
عجب مدان که دمد گل ز سبزۀ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین! که از خاکش
چو مو ز آینه، پیداست، ریشۀ اشجار
هواش بس که بُوَد مُشک بیز، لبریز است
چو نافه، هر کف خاک چمن ز مُشک تتار
ز بس که سبز شد، از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاکش، به رنگ برگ چنار
بُوَد به گلشنِ این بوستانِ عشرت خیز
ترانه سنج، چو منقارِ عندلیبان، خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جَست، از رگ کُهسار
ز لطف آب و ز فیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی باد خزان، رخ گلزار
ز داغ سینۀ من، باغبانِ این گلشن
گرفته گویی بذرِ گلِ همیشه بهار
در این چمن بُوَد از حُسن صوت، بلبل را
گره گشای دلِ غنچه، ناخنِ منقار
ولی چه سود؟ که مانند غنچۀ تصویر
نگشت باز گره، از دلِ ستم کشِ زار
چنار از آن کف افسوس گشته، سر تا پا
که نیست رنگ دوامی، به چهرۀ گلزار
از آن ز دل نتواند گشود، عقدهی غم
که هست پنجۀ گل، همچو دستِ بسته نگار
گشادِ کار ز تن پروران مجو، زنهار
که عقدهای نتْواند گشود، دست چنار
مدار چشم مروّت ز آسمانِ دورنگ
مخور فریبِ وفا، زین ستمگرِ غدّار
چو خار، در تن ماهی، نهفته از نیرنگ
هزار خنجر، در دشنهای که بُرده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشهای که ز دستت فتاد، پا مگذار
به دل خورَد، چو خدنگت ز بس که تنگ دلم
شبیه غنچۀ پیکان شود، لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد، به کنار
به ذوق گریه، چو دامم، تمام اعضا، چشم
ز شوق ناله، همه تن، گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو، خونم از رگها
به دامن مژه، چون نهرها، به دریا بار
ز حرص پروری، آخر تو را بَدی زایَد
نشسته مرغ دلت، بر فراز بَیضۀ مار
گشاده خلق، لب از بس به کفرِ نعمت، نیست
دلی که نبْوَدش از رشتۀ نَفَس، زنّار
ز اختلاط دو یک دل، مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب، از آن هموار
بُوَد مضرّت شاهان، فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بُوَد، بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر، بیشتر بَرَد حسرت
ز دار دنیا، آن کس که هست، دنیادار
عذاب روز مکافات، اهل نخوت راست
کشد سری که بُوَد مستِ باده، دردِ خمار
زند همیشه، دم از عشقِ بوالهوس زآن رو
که داغ توست، دل مرده را، چراغِ مزار
مسافرانه زِیَم، در جهان، ندارد از آن
به رنگ خانۀ زین، خانهام در و دیوار
چو تار چنگ، رگ سنگ، در فغان آید
ز بس که آهم اثر کرد، در دل کُهسار
به آن خدای که سازد، تصوّر مِثلش
به سومناتِ بدنها، عروق را زنّار!
به قادری که گلِ آتشینِ لاله دمانْد
فشانْد تا به دل کوهسار، بذر شرار!
به آن یگانه که از بس بزرگْ ذاتی داشت
عقول را نبُوَد، در حریم کنهش، بار!
به مُبدعی که ز کِلکِ بدیعِ قدرتِ خویش
کشیده بر ورق دهر، نقش لیل و نهار!
به صانعی که در این کارگاه کون و فساد
چهار عنصر از او گشته، مصدر آثار!
به خاک پای رسولی که گَردِ نعلینش
کشد به چشم مه و مهر، سرمۀ انوار!
به حکم او که فلک را، از اوست، رتبۀ سیر
به حکم او که از او یافت، سطح خاک، قرار!
به فیضِ گلشنِ قدرِ بهشتْ پیرایش
که هست یک گل رعنای او، خزان و بهار!
به زور و بازوی شاه نجف، امیر عرب
وصی احمد مختار، حیدر کرّار!
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا!
به مرتضی علی، آن شیر بیشۀ پیکار!
به زهرها که چشیدند، آل پیغمبر!
به دردها که کشیدند، ائمّهی اخیار!
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبُوَد، در حریم وصلش، بار!
به بلبلی که ز روی صحیفۀ غنچه
کند همیشه دعایی، صباح را تکرار!
به آن دلی که پُر از شوق دَرد، غنچه صفت
کشیده تنگ، گل زخم یار را به کنار!
به خندهی لبِ زخمِ نخورده نیشِ رفو!
به داغ و اشک یتیمان، به ثابت و سیّار!
به آن شهید که با داغ دل، به خون غلطد
چو لالهای که بریزد، به ساحت گلزار!
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم!
به نارسایی طالع، به دولت بیدار!
به ذوق لذّت بیداد و زهرْ چشم عتاب!
به شوق گرْسنه چشم و به نعمت دیدار!
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشی شبنم، به باغ صبح بهار!
به آن نسیم که از باغ، رو به دشت نهد!
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار!
به خندهی لب زخم و به عاشق خوشدل!
به بردباری خصم و به خاکساری مار!
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار!
به چشم مست نکویان، به ساغر لبریز!
به زلف سلسله مویان! به نافۀ تاتار!
به بد شرابی یار و به بی قراری دل!
به تند خویی آتش! به اضطراب شرار!
به خندهای که زند سر ز مستِ صافِ غرور!
به نالهای که بر آید ز سینۀ افگار!
به تر دماغی زهّاد و خندۀ لب گور!
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار!
به انبساط لب یار و زاری عاشق!
به شور قهقهۀ گل! به نالههای هَزار!
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود از او، آب گوهر شهوار!
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بُوَد ز حلقه به گوشانِ مالکِ دینار!
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشی بتواند کشید، نشتر خار!
به مهربانی مستان بزم، در صحبت!
به کینه جویی مردان رزم، در پیکار!
به درگهی که به صد آه و ناله میآید
به عشق بازی گلْ میخ او ز باغ، هَزار!
که آرزوی دگر، در دلم ندارد راه
به جز طوافِ درِ روضۀ جهانِ وقار
علی اِبن محمّد، امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی، شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت، بسان گریۀ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلۀ دشمنْ گدازْ شمشیرت
رود ز رنگ، به رنگی، فلک ز لیل و نهار
خورَد به حکم تو، گر دست ردّ، به موج بِحار
ز بحر، سیل رود، باز پس سوی کهسار
به جسمِ دشمنِ دینِ تو، در دمِ هیجا
ز ضربِ گرزِ گرانْ سنگ و خنجر خونْ خوار،
بُوَد ز زخم، عیان، استخوانِ خُرد شده
چو دانهها که نمایند از شکافِ انار
فتاد سایۀ تیغت، چو در تنِ خصمت
شکافت هر قلمِ استخوانْش، چون منقار
ز تندبادِ خزانِ مهابتِ تو فتد
به خاک، پنجۀ خورشید، همچو برگِ چنار
ز بس که تیغ تو، سرها به باد داد، بُوَد
به رزمگاهِ تو، هر گِردباد، کلّه منار
چو کوه طور شود، سنگ سرمه، سر تا سر
سموم قهر تو، گر بگذرد، سوی کُهسار
روند بر اثر روشنی دیدۀ شیر
به پشت گرمی حفظ تو، آهوان، شب تار
به عزم رزم، چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنۀ دلْ دوز و تیغِ آتشْ بار،
بر آید از تن خصم تو، جانِ غمْ فرسود
چنان که نالۀ پُر درد، از دلِ افگار
به دورِ شحنۀ عدلِ تو شد، زبان به قفا
فتاد دیدۀ نرگس، اگر به ساقِ چنار
به عهد روشنی رای تو، چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو، هرگز ز کاسۀ طنبور
صدا نیامده بیرون، چو چینی مودار
فلکْ سریرْ خدیوا! مَلَکْ غلامْ شها!
تویی که سایۀ گرز تو، در دم پیکار،
فکنده مغزِ پریشانِ کاسهی سرِ خصم
چنان که افتد از فرق میکشان، دستار
نموده هر قلمِ استخوان، چو عقدِ گهر
ز ضربِ گرزِ تو، در جسمِ خصمِ بد کردار
ز پنجهاش، چو بدید استخوانِ خصم، فشار
به یک دگر، همه چسبید، همچو موسیقار
ز بس که خشک شد، از هیبت جلادت او
ز زخمِ خصمش، خون باز مانْد از رفتار
به دورِ ابرِ کفِ او، به دامنِ افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار،
ز بس که مایهور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد، به سوی بِحار
زند چو بوسه، به شستش، گه کمانْ داری
رسد به هم، لب سوفار تیر، چون منقار
یکی بُوَد لب و دندان، بسان مقراضش
ز بس گزد، لب افسوس، خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامۀ من
چو وصف تندی یکران او، کند تکرار
نُقَط ز صفحه جهد، چون سپند از آتش
به جنبش آید، مسطر، چو موج دریا بار
خوشا امید تو! «جویا»! که در نظر داری
ثواب نعت ز مدح ائمّۀ اطهار
به صورتند جدا، گر ائمّه از احمد
به معنیاند یکی، با پیمبر مختار
به چشمِ دید، چو بینی، به بحر، متّصلند
جدا اگر چه نمایند، در نظر، انهار
به روضهات که بُوَد قبلهگاه اهل یقین
به رهنمونی طالع، خوش آن که یابم بار
شوم نخست، به درگاه آسمانْ جاهت
هلالوار سراپا، جبین سجده گذار
از آن که هدیۀ من، لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت، بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زائران درگاهت
همین دُرر که بسفتم، به دست عجز، نثار
پس از طواف تو، چون رو به کربلا آرم
در آن مطاف، اجل تنگ گیردم، به کنار
به سر زنم، گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمینِ فلکْ قدر تا به روز شمار
شها! ثنای تو نبْوَد، مجال ناطقهام
مرا چه حد که توانم شدن مدیحْ نگار؟
چو نیست، مدح تو، یارای من، همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم، لب اظهار
گلِ سرِ سبدِ چرخ تا بُوَد خورشید،
به گِرد مرکز خاک است تا فلک، دوّار،
امیدم آن که لگدکوبِ حادثات بُوَد
تن عدوی تو، مانند خاکِ راهگذار
چو این قصیده، در آفاق، طبل شهرت زد
خطاب یافت، «ریاضُ المناقب»، از ابرار
ریاضُ المناقب
ز جوش سبزه و گل، کرده ابرِ فصلِ بهار
بساطِ مخملِ گلْ دوز، پهن، در گلزار
هوای باغ، جلو ریز میبَرَد دل را
شود به باد، چو بوی گلِ پیاده، سوار
به چنگ نغمه سرایان ز فیض آب و هوا
چو بال طوطی، گردیده سبز، موسیقیار
قدم زند، چو تماشاییان، به صحن چمن
کند چو باد بهاری، به روی گل، رفتار
ز بس که بهرهور از مایۀ رطوبت شد
نمود موج هوا، عقد گوهر شهوار
درخت خشک ز موج نسیم، شد سرسبز
چنان که از نَفَس عیسوی، تن بیمار
ز فیض باد بهاری، شکفته مرغان را
چو گل به گلشن کشمیر، غنچۀ منقار
ز انبساط هوای نشاط افزایش
همیشه خنده زند، همچو کبک، بوتیمار
خوشا هوای دیاری! که صرصر از خاکش
بَرَد شمیم گل و نسترن، به جای غبار
صفا پذیر شد، از بس زمینِ این کشور،
ز بس لطیف بُوَد خاک این خجسته دیار،
چنان که شمع ز فانوسِ شیشه بنْماید
به باغ، لاله نمایان شد، از پسِ دیوار
به هیچ دل، نبَرَد ره، غبار اندوهی
که رُفته موج هوایش ز آینه، زنگار
شکفتگی شده عام، آن چنان ز فیض هوا
که هیچ فرق ز پیکان نمانده تا سوفار
کجاست لشگر اندوه و غم؟ که هر رگ ابر
بُوَد ز موج هوا، همچو تیغِ جوهر دار
ز شور خندۀ گل، در فضای این گلشن
به گوش کس نرسد، صوت نغمههای هَزار
رطوبت است ز بس با هواش، چون مرجان،
ز بس لطافت خاکش، رگ زمرّدوار،
به زیر آب نهان است، پنجۀ خورشید
ز خاک سبزش، پیداست، ریشۀ اشجار
ز فیض آب و هوای بهارِ این گلشن
به بار آمده، شاخ شکوفه، بر دستار
به روی صفحۀ آیینه، از وفور نموّ
عجب مدان که دمد گل ز سبزۀ زنگار
خوشا لطافت این سرزمین! که از خاکش
چو مو ز آینه، پیداست، ریشۀ اشجار
هواش بس که بُوَد مُشک بیز، لبریز است
چو نافه، هر کف خاک چمن ز مُشک تتار
ز بس که سبز شد، از فیض آب و لطف هوا
نمود هر کف خاکش، به رنگ برگ چنار
بُوَد به گلشنِ این بوستانِ عشرت خیز
ترانه سنج، چو منقارِ عندلیبان، خار
چنان وفور گل و لاله کرد سنگینی
که خون لعل برون جَست، از رگ کُهسار
ز لطف آب و ز فیض هوای جان بخشش
نخورده سیلی باد خزان، رخ گلزار
ز داغ سینۀ من، باغبانِ این گلشن
گرفته گویی بذرِ گلِ همیشه بهار
در این چمن بُوَد از حُسن صوت، بلبل را
گره گشای دلِ غنچه، ناخنِ منقار
ولی چه سود؟ که مانند غنچۀ تصویر
نگشت باز گره، از دلِ ستم کشِ زار
چنار از آن کف افسوس گشته، سر تا پا
که نیست رنگ دوامی، به چهرۀ گلزار
از آن ز دل نتواند گشود، عقدهی غم
که هست پنجۀ گل، همچو دستِ بسته نگار
گشادِ کار ز تن پروران مجو، زنهار
که عقدهای نتْواند گشود، دست چنار
مدار چشم مروّت ز آسمانِ دورنگ
مخور فریبِ وفا، زین ستمگرِ غدّار
چو خار، در تن ماهی، نهفته از نیرنگ
هزار خنجر، در دشنهای که بُرده به کار
مباش ایمن از آن دل که از تو یافت شکست
به شیشهای که ز دستت فتاد، پا مگذار
به دل خورَد، چو خدنگت ز بس که تنگ دلم
شبیه غنچۀ پیکان شود، لب سوفار
دلم به دامن مژگان ز جوش گریه فتاد
چو آن غریق که طوفانش آورد، به کنار
به ذوق گریه، چو دامم، تمام اعضا، چشم
ز شوق ناله، همه تن، گلو چو موسیقار
رسد به شوق نثار تو، خونم از رگها
به دامن مژه، چون نهرها، به دریا بار
ز حرص پروری، آخر تو را بَدی زایَد
نشسته مرغ دلت، بر فراز بَیضۀ مار
گشاده خلق، لب از بس به کفرِ نعمت، نیست
دلی که نبْوَدش از رشتۀ نَفَس، زنّار
ز اختلاط دو یک دل، مجوی جز آرام
به روی آینه استاده آب، از آن هموار
بُوَد مضرّت شاهان، فزون ز سایر خلق
چو تاجدار بُوَد، بیشتر بترس از مار
کند چو عزم سفر، بیشتر بَرَد حسرت
ز دار دنیا، آن کس که هست، دنیادار
عذاب روز مکافات، اهل نخوت راست
کشد سری که بُوَد مستِ باده، دردِ خمار
زند همیشه، دم از عشقِ بوالهوس زآن رو
که داغ توست، دل مرده را، چراغِ مزار
مسافرانه زِیَم، در جهان، ندارد از آن
به رنگ خانۀ زین، خانهام در و دیوار
چو تار چنگ، رگ سنگ، در فغان آید
ز بس که آهم اثر کرد، در دل کُهسار
به آن خدای که سازد، تصوّر مِثلش
به سومناتِ بدنها، عروق را زنّار!
به قادری که گلِ آتشینِ لاله دمانْد
فشانْد تا به دل کوهسار، بذر شرار!
به آن یگانه که از بس بزرگْ ذاتی داشت
عقول را نبُوَد، در حریم کنهش، بار!
به مُبدعی که ز کِلکِ بدیعِ قدرتِ خویش
کشیده بر ورق دهر، نقش لیل و نهار!
به صانعی که در این کارگاه کون و فساد
چهار عنصر از او گشته، مصدر آثار!
به خاک پای رسولی که گَردِ نعلینش
کشد به چشم مه و مهر، سرمۀ انوار!
به حکم او که فلک را، از اوست، رتبۀ سیر
به حکم او که از او یافت، سطح خاک، قرار!
به فیضِ گلشنِ قدرِ بهشتْ پیرایش
که هست یک گل رعنای او، خزان و بهار!
به زور و بازوی شاه نجف، امیر عرب
وصی احمد مختار، حیدر کرّار!
به کان جود و جهان وقار و بحر سخا!
به مرتضی علی، آن شیر بیشۀ پیکار!
به زهرها که چشیدند، آل پیغمبر!
به دردها که کشیدند، ائمّهی اخیار!
به مصحف گل رویی که از نهایت شرم
نسیم را نبُوَد، در حریم وصلش، بار!
به بلبلی که ز روی صحیفۀ غنچه
کند همیشه دعایی، صباح را تکرار!
به آن دلی که پُر از شوق دَرد، غنچه صفت
کشیده تنگ، گل زخم یار را به کنار!
به خندهی لبِ زخمِ نخورده نیشِ رفو!
به داغ و اشک یتیمان، به ثابت و سیّار!
به آن شهید که با داغ دل، به خون غلطد
چو لالهای که بریزد، به ساحت گلزار!
به عجز خاک نشین و به نخوت منعم!
به نارسایی طالع، به دولت بیدار!
به ذوق لذّت بیداد و زهرْ چشم عتاب!
به شوق گرْسنه چشم و به نعمت دیدار!
به طفل غنچه که بیدار سازدش از خواب
گلاب پاشی شبنم، به باغ صبح بهار!
به آن نسیم که از باغ، رو به دشت نهد!
به آه عاشق بیدل ز یاد عارض یار!
به خندهی لب زخم و به عاشق خوشدل!
به بردباری خصم و به خاکساری مار!
به گوهری که بریزد ز دامن مژگان
اسیر صبح بناگوش یار را به کنار!
به چشم مست نکویان، به ساغر لبریز!
به زلف سلسله مویان! به نافۀ تاتار!
به بد شرابی یار و به بی قراری دل!
به تند خویی آتش! به اضطراب شرار!
به خندهای که زند سر ز مستِ صافِ غرور!
به نالهای که بر آید ز سینۀ افگار!
به تر دماغی زهّاد و خندۀ لب گور!
به شب نشینی بی باده و چراغ مزار!
به انبساط لب یار و زاری عاشق!
به شور قهقهۀ گل! به نالههای هَزار!
به چاه غبغب خوبان که از وفور صفا
برون تراود از او، آب گوهر شهوار!
به ذکر و فکر فقیری که از نهایت حرص
بُوَد ز حلقه به گوشانِ مالکِ دینار!
به نوک سوزن مژگان یار کز دلها
به جنبشی بتواند کشید، نشتر خار!
به مهربانی مستان بزم، در صحبت!
به کینه جویی مردان رزم، در پیکار!
به درگهی که به صد آه و ناله میآید
به عشق بازی گلْ میخ او ز باغ، هَزار!
که آرزوی دگر، در دلم ندارد راه
به جز طوافِ درِ روضۀ جهانِ وقار
علی اِبن محمّد، امام هر دو سرا
خدیو دنیی و عقبی، شه صغار و کبار
تویی که هیبت قهرت، بسان گریۀ بید
فکنده دست و دل شیر شرزه را از کار
ز بیم شعلۀ دشمنْ گدازْ شمشیرت
رود ز رنگ، به رنگی، فلک ز لیل و نهار
خورَد به حکم تو، گر دست ردّ، به موج بِحار
ز بحر، سیل رود، باز پس سوی کهسار
به جسمِ دشمنِ دینِ تو، در دمِ هیجا
ز ضربِ گرزِ گرانْ سنگ و خنجر خونْ خوار،
بُوَد ز زخم، عیان، استخوانِ خُرد شده
چو دانهها که نمایند از شکافِ انار
فتاد سایۀ تیغت، چو در تنِ خصمت
شکافت هر قلمِ استخوانْش، چون منقار
ز تندبادِ خزانِ مهابتِ تو فتد
به خاک، پنجۀ خورشید، همچو برگِ چنار
ز بس که تیغ تو، سرها به باد داد، بُوَد
به رزمگاهِ تو، هر گِردباد، کلّه منار
چو کوه طور شود، سنگ سرمه، سر تا سر
سموم قهر تو، گر بگذرد، سوی کُهسار
روند بر اثر روشنی دیدۀ شیر
به پشت گرمی حفظ تو، آهوان، شب تار
به عزم رزم، چو بندی میان مردی را
ز ضرب دشنۀ دلْ دوز و تیغِ آتشْ بار،
بر آید از تن خصم تو، جانِ غمْ فرسود
چنان که نالۀ پُر درد، از دلِ افگار
به دورِ شحنۀ عدلِ تو شد، زبان به قفا
فتاد دیدۀ نرگس، اگر به ساقِ چنار
به عهد روشنی رای تو، چنار ز برگ
عجب نباشد اگر آفتاب آرد بار
ز بیم نهی تو، هرگز ز کاسۀ طنبور
صدا نیامده بیرون، چو چینی مودار
فلکْ سریرْ خدیوا! مَلَکْ غلامْ شها!
تویی که سایۀ گرز تو، در دم پیکار،
فکنده مغزِ پریشانِ کاسهی سرِ خصم
چنان که افتد از فرق میکشان، دستار
نموده هر قلمِ استخوان، چو عقدِ گهر
ز ضربِ گرزِ تو، در جسمِ خصمِ بد کردار
ز پنجهاش، چو بدید استخوانِ خصم، فشار
به یک دگر، همه چسبید، همچو موسیقار
ز بس که خشک شد، از هیبت جلادت او
ز زخمِ خصمش، خون باز مانْد از رفتار
به دورِ ابرِ کفِ او، به دامنِ افلاس
چنین که ریخته پیوسته گوهر شهوار،
ز بس که مایهور از جنس ناروایی شد
کسی به چشم طمع ننگرد، به سوی بِحار
زند چو بوسه، به شستش، گه کمانْ داری
رسد به هم، لب سوفار تیر، چون منقار
یکی بُوَد لب و دندان، بسان مقراضش
ز بس گزد، لب افسوس، خصم بدکردار
زبان طوطی مدحت سرای خامۀ من
چو وصف تندی یکران او، کند تکرار
نُقَط ز صفحه جهد، چون سپند از آتش
به جنبش آید، مسطر، چو موج دریا بار
خوشا امید تو! «جویا»! که در نظر داری
ثواب نعت ز مدح ائمّۀ اطهار
به صورتند جدا، گر ائمّه از احمد
به معنیاند یکی، با پیمبر مختار
به چشمِ دید، چو بینی، به بحر، متّصلند
جدا اگر چه نمایند، در نظر، انهار
به روضهات که بُوَد قبلهگاه اهل یقین
به رهنمونی طالع، خوش آن که یابم بار
شوم نخست، به درگاه آسمانْ جاهت
هلالوار سراپا، جبین سجده گذار
از آن که هدیۀ من، لایق جناب تو نیست
عرق فشان ز خجالت، بسان ابر بهار
کنم به خاک ره زائران درگاهت
همین دُرر که بسفتم، به دست عجز، نثار
پس از طواف تو، چون رو به کربلا آرم
در آن مطاف، اجل تنگ گیردم، به کنار
به سر زنم، گل آسودگی ز فیض حسین
در آن زمینِ فلکْ قدر تا به روز شمار
شها! ثنای تو نبْوَد، مجال ناطقهام
مرا چه حد که توانم شدن مدیحْ نگار؟
چو نیست، مدح تو، یارای من، همان بهتر
که آشنا به دعایت کنم، لب اظهار
گلِ سرِ سبدِ چرخ تا بُوَد خورشید،
به گِرد مرکز خاک است تا فلک، دوّار،
امیدم آن که لگدکوبِ حادثات بُوَد
تن عدوی تو، مانند خاکِ راهگذار
چو این قصیده، در آفاق، طبل شهرت زد
خطاب یافت، «ریاضُ المناقب»، از ابرار