- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۴۰۰
- شماره مطلب: ۴۴۵۴
-
چاپ
خطبۀ نغز (مجلس شوم یزید)
ندانى که خاتون در آن دم چه دید
که چون صبح صادق، گریبان درید
سرى همچو خور، دید در طشت زر
دهانى چو غنچه، لبى چون شکر
گهى بر لب و گه به دندان شاه
مگر چوب خزران، همى یافت راه
چو چشمش بدان چوب و آن لب فتاد
گریبان درید و زبان برگشاد
یکى خطبۀ نغز، انشا نمود
در او آن چه حق بود، املا نمود
پس از جملهاى گفت کاى خیرهسر!
گذر کن ز صورت، به معنى نگر
اگر مانْد بر جاى، آن خارِ خوار
وگر گشت اوراق گل، پاره پار،
نه از عزّت خار باشد همى
به جا مانْد تا گردد او هیزمى
فشارند گل را که گردد گلاب
بمانَد چو گردد گلستان، خراب
خود از عدل باشد؟ که تو، بردگان
پسِ پردهها، بازدارى نهان،
بنات پیمبر، همى بى حجاب
دهى عرضه بر چشمِ هر شیخ و شاب
به دست جسارت، زنى چوب کین
تو بر بوسهگاهِ رسولِ امین
نیاکان خود را ندا دردهى
که آیند و بینند روز بهى
ندانى که خصمت، پیمبر بُوَد
همى حاکم کار، داور بُوَد
تو، اى خار! آنچه توانى بکن
که گل را نکویى نگردد کُهُن
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
خطبۀ نغز (مجلس شوم یزید)
ندانى که خاتون در آن دم چه دید
که چون صبح صادق، گریبان درید
سرى همچو خور، دید در طشت زر
دهانى چو غنچه، لبى چون شکر
گهى بر لب و گه به دندان شاه
مگر چوب خزران، همى یافت راه
چو چشمش بدان چوب و آن لب فتاد
گریبان درید و زبان برگشاد
یکى خطبۀ نغز، انشا نمود
در او آن چه حق بود، املا نمود
پس از جملهاى گفت کاى خیرهسر!
گذر کن ز صورت، به معنى نگر
اگر مانْد بر جاى، آن خارِ خوار
وگر گشت اوراق گل، پاره پار،
نه از عزّت خار باشد همى
به جا مانْد تا گردد او هیزمى
فشارند گل را که گردد گلاب
بمانَد چو گردد گلستان، خراب
خود از عدل باشد؟ که تو، بردگان
پسِ پردهها، بازدارى نهان،
بنات پیمبر، همى بى حجاب
دهى عرضه بر چشمِ هر شیخ و شاب
به دست جسارت، زنى چوب کین
تو بر بوسهگاهِ رسولِ امین
نیاکان خود را ندا دردهى
که آیند و بینند روز بهى
ندانى که خصمت، پیمبر بُوَد
همى حاکم کار، داور بُوَد
تو، اى خار! آنچه توانى بکن
که گل را نکویى نگردد کُهُن