- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۹۷۱
- شماره مطلب: ۴۴۴۲
-
چاپ
حضرت ابوالفضل
«پُر بُوَد اجسام هر لشکر ز شاه
زآن زنندى تیغ بر اعداى جاه»
«شه یکى جان است و لشکر پُر از او
شاه چون آب است و آن اجسـام، جو»
«آبِ جانِ شاه اگر شیرین بُوَد
جمله جوها پُر ز آب خوش شود»
ور شود تلخ، آبِ جانِ شاهِ راد
تلخىاش در جوىها خواهد فتاد
آن که از دنیا شکایت مىکند
هم از این تلخى، حکایت مىکند
گفت: بس تلخ است کامم، اى فرید!
نزد شه آمد، ابوالفضل رشید
گشتم از هستى ملول و سینهتنگ
نیستى مىبایدم، ده اذن جنگ
زآن که این هستى سراب است و نمود
پس قفس را زود در باید گشود
تا رَود جان سوى آن هست ابد
خوى گیرد با خداوند احد
بخْرد آن دائم فروشد عاریه
«فیهِ اَشجارٌ و عَینٌ جارِیه»
میر چون اذن جهاد از شاه خواست
زین تقاضا جسم مهر و ماه کاست
ساعتى افکنْد شه سر را به پیش
کى توان آسان گذشت از جان خویش؟
گفت: جانا! تو علمدار منى
میر جنگ و قوّت کار منى
هم امیرى، هم ندیم محترم
هم برادر، هم وزیر محتشم
«چون سلیمان شاه و چون آصف، وزیر
مشک بر مشک است و عنبر بر عبیر»
«شاه عادل، چون قرین او شود
معنى نورٌ على نور این بُوَد»
گر یکى گردد از این دو نور کم
چون کند نور دگر با این ظُلَم؟
استوارا کرد تانم صبر خویش
چون کنم با حال اطفال پریش؟
بر در خواهش بزد بار دگر
تا بدادش اذن، شاه دادگر
گفت اکنون که روانى سوى جنگ
کار شد بر ما ز قحط آب، تنگ
آبکى از بهر این اطفال خُرد
باز آور کز عطش خواهند مرد
مشک بر دوش و حسامش در یمین
رانْد مرکب تا سوى ماء معین
زَهره کو کس را که گیرد راه او؟
شیر گردون، رم کند از آه او
مىفتادند آن سپه بر یک دگر
پیش تیغش «کالجَرادِ المُنتَشَر»
خواست تا زآن آب، تر سازد لبى
در زمان آمد به یادش مطلبى
گفت: عبّاسا! شه دین، تشنهکام
تو خورى آب، این نزیبد از کرام
پس گذشت از آب، نى از جان گذشت
باید از جان، در ره جانان گذشت
ابر گردون، جاى باران خون گریست
که در آب، این تشنه چون لبتشنه زیست؟
شطّ و جیحون، نیل و سیحون و فرات
جمله زین یادآورى گشتند مات
مشک را پُرآب کرد و شد برون
از فرات، «اِنّا اِلَیهِ راجِعون»
رمز گفتم تا بدانى وضع کار
با سر و دستش چه کرد این روزگار
چون سر و دستى نمانَد مرد را
آب کى مانَد؟ تو دانى درد را
چون فتاد از زین بگفت آخرنَفَس
کاى شه فریادرس! فریاد رس
«شاه چون دید ارغوانىروى او
پس فرود آمد ز مرکب، سوى او»
بر گل رویش، چو باران، اشک رانْد
«کلُّ نفسٍ ذائقهُ الموت» خوانْد
«شه چو گرید، آسمان گریان شود
شه چو نالد، عرش یاربخوان شود»
خواست تا جسمش بَرَد سوى خیام
دید مصحف را پراکندهنظام
پس به ناچارش به جاى خود گذاشت
رفت و جز این کار، تدبیرى نداشت
این شنیدم که سکینه دخت شاه
از حرم آمد برون با اشک و آه
گفت از عمّم، شها! دارى خبر؟
تا چه آمد بر سرش در این سفر؟
گفت عمّت را بکشتند این لئام
صبر کن «و اللّهِ یَدعُو بِالسّلام»
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
حضرت ابوالفضل
«پُر بُوَد اجسام هر لشکر ز شاه
زآن زنندى تیغ بر اعداى جاه»
«شه یکى جان است و لشکر پُر از او
شاه چون آب است و آن اجسـام، جو»
«آبِ جانِ شاه اگر شیرین بُوَد
جمله جوها پُر ز آب خوش شود»
ور شود تلخ، آبِ جانِ شاهِ راد
تلخىاش در جوىها خواهد فتاد
آن که از دنیا شکایت مىکند
هم از این تلخى، حکایت مىکند
گفت: بس تلخ است کامم، اى فرید!
نزد شه آمد، ابوالفضل رشید
گشتم از هستى ملول و سینهتنگ
نیستى مىبایدم، ده اذن جنگ
زآن که این هستى سراب است و نمود
پس قفس را زود در باید گشود
تا رَود جان سوى آن هست ابد
خوى گیرد با خداوند احد
بخْرد آن دائم فروشد عاریه
«فیهِ اَشجارٌ و عَینٌ جارِیه»
میر چون اذن جهاد از شاه خواست
زین تقاضا جسم مهر و ماه کاست
ساعتى افکنْد شه سر را به پیش
کى توان آسان گذشت از جان خویش؟
گفت: جانا! تو علمدار منى
میر جنگ و قوّت کار منى
هم امیرى، هم ندیم محترم
هم برادر، هم وزیر محتشم
«چون سلیمان شاه و چون آصف، وزیر
مشک بر مشک است و عنبر بر عبیر»
«شاه عادل، چون قرین او شود
معنى نورٌ على نور این بُوَد»
گر یکى گردد از این دو نور کم
چون کند نور دگر با این ظُلَم؟
استوارا کرد تانم صبر خویش
چون کنم با حال اطفال پریش؟
بر در خواهش بزد بار دگر
تا بدادش اذن، شاه دادگر
گفت اکنون که روانى سوى جنگ
کار شد بر ما ز قحط آب، تنگ
آبکى از بهر این اطفال خُرد
باز آور کز عطش خواهند مرد
مشک بر دوش و حسامش در یمین
رانْد مرکب تا سوى ماء معین
زَهره کو کس را که گیرد راه او؟
شیر گردون، رم کند از آه او
مىفتادند آن سپه بر یک دگر
پیش تیغش «کالجَرادِ المُنتَشَر»
خواست تا زآن آب، تر سازد لبى
در زمان آمد به یادش مطلبى
گفت: عبّاسا! شه دین، تشنهکام
تو خورى آب، این نزیبد از کرام
پس گذشت از آب، نى از جان گذشت
باید از جان، در ره جانان گذشت
ابر گردون، جاى باران خون گریست
که در آب، این تشنه چون لبتشنه زیست؟
شطّ و جیحون، نیل و سیحون و فرات
جمله زین یادآورى گشتند مات
مشک را پُرآب کرد و شد برون
از فرات، «اِنّا اِلَیهِ راجِعون»
رمز گفتم تا بدانى وضع کار
با سر و دستش چه کرد این روزگار
چون سر و دستى نمانَد مرد را
آب کى مانَد؟ تو دانى درد را
چون فتاد از زین بگفت آخرنَفَس
کاى شه فریادرس! فریاد رس
«شاه چون دید ارغوانىروى او
پس فرود آمد ز مرکب، سوى او»
بر گل رویش، چو باران، اشک رانْد
«کلُّ نفسٍ ذائقهُ الموت» خوانْد
«شه چو گرید، آسمان گریان شود
شه چو نالد، عرش یاربخوان شود»
خواست تا جسمش بَرَد سوى خیام
دید مصحف را پراکندهنظام
پس به ناچارش به جاى خود گذاشت
رفت و جز این کار، تدبیرى نداشت
این شنیدم که سکینه دخت شاه
از حرم آمد برون با اشک و آه
گفت از عمّم، شها! دارى خبر؟
تا چه آمد بر سرش در این سفر؟
گفت عمّت را بکشتند این لئام
صبر کن «و اللّهِ یَدعُو بِالسّلام»