- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۱۰
- بازدید: ۱۴۳۱۷
- شماره مطلب: ۴۴۴۰
-
چاپ
باغ و نهال
پدر باغ و پسر در وى نهالى است
ندانى بى نهال، او را چه حالى است
نهالى داشت شه، پُربار و خوشبر
به رخ، چون ماه بود و قد، صنوبر
ادب را اوستاد و حُسن را شاه
نپرورده چو او، نى مهر و نى ماه
مبارکطلعتى با عزّ و تمکین
کریم العرق، شمع آل یاسین
به خَلق و خُلق مانند پیمبر
یکى جان مجسّم، پاى تا سر
لب چون غنچه در گفت ار گشودى
على بودى ولى احمد نمودى
به میدان شهادت یکّهتازى
به دست شاه، طرفه شاهبازى
شکارش کبک علم و مرغ اخلاق
نثار پرّ و بالش، جان مشتاق
«اَبیتُ عِنْدَ ربّى» نقش طوقش
ز «یَسْقینى» برُسته پرّ ذوقش
ز تیغ منقذى چون از پَرِش مانْد
به بانگى شاه را پاى سرش خوانْد
شه آمد، دید شهبازش دگرگون
گشاده بال و پر در لجّۀ خون
چه گویم شه به بالینش چهها کرد؟
نخست از پردۀ دل، نالهها کرد
پس آنگه روى خود بنْهاد بر روش
بدان وجهى که وجهاللَّه شد از هوش
در آن حالى که از صورت سفر کرد
محاسن رنگ، از خون پسر کرد
به خویش آمد، بگفت: اى گوهر پاک!
پس از تو باد دنیا را به سر، خاک!
ز میدان تا بَرَد در خیمه، شاهش
رسانْد آن کُشته را تا خیمهگاهش
تواناییش از کف رفت و وامانْد
جوانان را پى آن کار برخوانْد
که هان! این کشته را آنسان که دانید
بریدش تا سوى خیمه رسانید
جوانان، بازِ شه تا خیمه بردند
به نزد بازدارش واسپردند
-
مادر و پسر
شنیدم که در عهد خیرالانام
رسول مکرّم، علیه السّلام
زنى را یکى طفل، گمگشته بود
چو دیوانگان، رو به مسجد نمود
-
گلشن و گلخن
وقت میدان رفتن شهزاده شد
چون پى جان باختن، آماده شد
همچو خور افکنْد بر خرگه، شعاع
بىکسان را خوانْد از بهر وداع
-
جان شیرین
هر پدر کاو بر سر جسم پسر آرد گذارى
برق مرگ وى زند بر خرمن عمرش، شرارى
اى نهال بارور! بار غم تو بر دل من
بس گرانبارى است، بارى؛ از دلم برگیر بارى
-
گوشۀ چشم
مگر ز حال پدر، اى پسر! تو بى خبرى؟
چرا به گوشۀ چشمى به من نمىنگرى؟
به حُسن خُلق و به شیرینى سخن، هرگز
دگر زمانه نیارد بسان تو پسرى
باغ و نهال
پدر باغ و پسر در وى نهالى است
ندانى بى نهال، او را چه حالى است
نهالى داشت شه، پُربار و خوشبر
به رخ، چون ماه بود و قد، صنوبر
ادب را اوستاد و حُسن را شاه
نپرورده چو او، نى مهر و نى ماه
مبارکطلعتى با عزّ و تمکین
کریم العرق، شمع آل یاسین
به خَلق و خُلق مانند پیمبر
یکى جان مجسّم، پاى تا سر
لب چون غنچه در گفت ار گشودى
على بودى ولى احمد نمودى
به میدان شهادت یکّهتازى
به دست شاه، طرفه شاهبازى
شکارش کبک علم و مرغ اخلاق
نثار پرّ و بالش، جان مشتاق
«اَبیتُ عِنْدَ ربّى» نقش طوقش
ز «یَسْقینى» برُسته پرّ ذوقش
ز تیغ منقذى چون از پَرِش مانْد
به بانگى شاه را پاى سرش خوانْد
شه آمد، دید شهبازش دگرگون
گشاده بال و پر در لجّۀ خون
چه گویم شه به بالینش چهها کرد؟
نخست از پردۀ دل، نالهها کرد
پس آنگه روى خود بنْهاد بر روش
بدان وجهى که وجهاللَّه شد از هوش
در آن حالى که از صورت سفر کرد
محاسن رنگ، از خون پسر کرد
به خویش آمد، بگفت: اى گوهر پاک!
پس از تو باد دنیا را به سر، خاک!
ز میدان تا بَرَد در خیمه، شاهش
رسانْد آن کُشته را تا خیمهگاهش
تواناییش از کف رفت و وامانْد
جوانان را پى آن کار برخوانْد
که هان! این کشته را آنسان که دانید
بریدش تا سوى خیمه رسانید
جوانان، بازِ شه تا خیمه بردند
به نزد بازدارش واسپردند