مشخصات شعر

قصیده طلوع هلال محرّم

در شامْ‌گهم، از افقِ گنبدِ گردون

ترکی به نظر آمده با دشنه‌ی پُر‌خون

 

سر بر زده از کتفِ فلک، سِلعه‌ی  ضحّاک

پُر‌سهم‌تر از تیغِ جهان‌گیرِ فریدون

 

در کالبدم، جان بهراسید و بلرزید

چون یوسفِ گل‌پیرهن، از خنجر شمعون

 

گفتم که مگر باز، پی قتلِ شهِ دین

خنجر بکشد، شمرِ ستم‌کاره‌ی ملعون؟

 

هر دل به همآوردیِ او، گشت سَلَح‌پوش

از قلّه‌ی تن، تاخت سراسیمه، به هامون

 

آن زالِ کمان‌دار، پی صیدِ دلِ خلق

بر ترکشِ خود، تیرِ بلا ساخته، مشحون

 

از حمله، صف قلب به هم بر زده چونانْک

بر خفته سپاهی بزند، خصم، شبیخون

 

یک نیمه‌ی ساغر، به لبِ چرخ، دلم دید

جامی به لب آورد که لب‌ریز شد از خون

 

گفتم: چه مه است این؟ که هلالش به مَهابَت

افراخت، عَلَم بر افق و آمده بیرون

 

بر خونِ که یا رب! فلک از تیغِ مهِ نو

دامان جهان را، چو شفق، ساخته گلگون؟

 

حِصنی ز بلا، ساخته بر گردِ جهان، سخت

خلقی به بلا، اندر و از حادثه بیرون

 

گفتند که این ماه عزا، هست «محرّم»

پیکار در این مه، نه حلال است، نه میمون

 

گفتم سپس: ای چرخ! که تیغت به سرت باد!

حُرمت ننهادی ز چه، بر قادرِ بی‌چون؟

 

رو، جامه، سیه کن که از این درد، خدا را

بی نسبتِ تغییر، بُوَد حال، دگرگون

 

احمد، به ملال است و علی، در غم و اندوه

زهرا، به فغان اندر و عالم، همه محزون

 

آری؛ به تقاضا چو رسد غم، به دلِ اصل

ناچار بُوَد فرع و غم آرد، به دل افزون

 

ای کشته‌ی معشوق! ازل تا ابدِ خلق

از عشقِ تو، مجنون و به اندوهِ تو، مفتون

 

زخمی که تو را بر تن و ما را به دل آمد

مرهم نپذیرد، ز مداوای فلاطون

 

بر پیکر اجزای به هم سوده‌ی در خاک

آغشته به خون، چشمِ دلِ ماست، چو معجون

 

ما جان به خریداری کوی تو، فروشیم

بر قیمتِ آبی که شد از حق، به تو مرهون

 

فریاد از آن قوم! که بر جرعه‌ی آبی

حق را ننمودند، پیِ خونِ تو، ممنون

 

سودای لبِ سوخته‌ات، دل به نظر داشت

از کوثر و تسنیم خریدن، شده مغبون

 

بر گوهرِ بی‌آبِ تو، داریم نثاری

اندر صدفِ دیده‌ی خود، لؤلؤ مکنون

 

بنیادِ فرات ار نکَند، سیلِ ندامت

ما دیده بسازیم، ز طوفانِ تو، جیحون

 

از حسرتِ لب‌تشنگی‌ات، دیده‌ی پُر‌آب

در طبعِ سمندر شده، بر آتشِ کانون

 

حَنظَل ز تَبَرزَد  نشناسیم از آن درد

کز چوبِ ستم، نوشِ لبت، گشت تَبَرخون

 

بیمارِ تو را، غیرِ عطش بود، که دل سوز؟

دل سوخته را حال که داند که بُوَد چون؟

 

از شرمِ سیه‌روزیِ طفلانِ تو، در شام

بر ظلمتِ شب، روی جهان است، سیه‌گون

 

هر درّ یتیمت که به هامون شده از دست

بر دیده‌ی ما، آمد و شد، گوهرِ مخزون

 

تبخالِ کفِ پایِ یتیمانِ تو را، چرخ

بر چهره ز انجم زده، چون آبله بیرون

 

بر سلسله مویانِ سلاسلْ شدگانت

از مویه به زنجیرِ سرشکیم، چو مجنون

 

از گفته‌ی «غافل»، دلِ آگاه بداند

کاسرار حسینی نشود، کشف به افسون

 

تا غم به محرّم بُوَد و عیش، به نوروز،

بِه روز مباد آن‌که ندارد، غمش اکنون!

 

قصیده طلوع هلال محرّم

در شامْ‌گهم، از افقِ گنبدِ گردون

ترکی به نظر آمده با دشنه‌ی پُر‌خون

 

سر بر زده از کتفِ فلک، سِلعه‌ی  ضحّاک

پُر‌سهم‌تر از تیغِ جهان‌گیرِ فریدون

 

در کالبدم، جان بهراسید و بلرزید

چون یوسفِ گل‌پیرهن، از خنجر شمعون

 

گفتم که مگر باز، پی قتلِ شهِ دین

خنجر بکشد، شمرِ ستم‌کاره‌ی ملعون؟

 

هر دل به همآوردیِ او، گشت سَلَح‌پوش

از قلّه‌ی تن، تاخت سراسیمه، به هامون

 

آن زالِ کمان‌دار، پی صیدِ دلِ خلق

بر ترکشِ خود، تیرِ بلا ساخته، مشحون

 

از حمله، صف قلب به هم بر زده چونانْک

بر خفته سپاهی بزند، خصم، شبیخون

 

یک نیمه‌ی ساغر، به لبِ چرخ، دلم دید

جامی به لب آورد که لب‌ریز شد از خون

 

گفتم: چه مه است این؟ که هلالش به مَهابَت

افراخت، عَلَم بر افق و آمده بیرون

 

بر خونِ که یا رب! فلک از تیغِ مهِ نو

دامان جهان را، چو شفق، ساخته گلگون؟

 

حِصنی ز بلا، ساخته بر گردِ جهان، سخت

خلقی به بلا، اندر و از حادثه بیرون

 

گفتند که این ماه عزا، هست «محرّم»

پیکار در این مه، نه حلال است، نه میمون

 

گفتم سپس: ای چرخ! که تیغت به سرت باد!

حُرمت ننهادی ز چه، بر قادرِ بی‌چون؟

 

رو، جامه، سیه کن که از این درد، خدا را

بی نسبتِ تغییر، بُوَد حال، دگرگون

 

احمد، به ملال است و علی، در غم و اندوه

زهرا، به فغان اندر و عالم، همه محزون

 

آری؛ به تقاضا چو رسد غم، به دلِ اصل

ناچار بُوَد فرع و غم آرد، به دل افزون

 

ای کشته‌ی معشوق! ازل تا ابدِ خلق

از عشقِ تو، مجنون و به اندوهِ تو، مفتون

 

زخمی که تو را بر تن و ما را به دل آمد

مرهم نپذیرد، ز مداوای فلاطون

 

بر پیکر اجزای به هم سوده‌ی در خاک

آغشته به خون، چشمِ دلِ ماست، چو معجون

 

ما جان به خریداری کوی تو، فروشیم

بر قیمتِ آبی که شد از حق، به تو مرهون

 

فریاد از آن قوم! که بر جرعه‌ی آبی

حق را ننمودند، پیِ خونِ تو، ممنون

 

سودای لبِ سوخته‌ات، دل به نظر داشت

از کوثر و تسنیم خریدن، شده مغبون

 

بر گوهرِ بی‌آبِ تو، داریم نثاری

اندر صدفِ دیده‌ی خود، لؤلؤ مکنون

 

بنیادِ فرات ار نکَند، سیلِ ندامت

ما دیده بسازیم، ز طوفانِ تو، جیحون

 

از حسرتِ لب‌تشنگی‌ات، دیده‌ی پُر‌آب

در طبعِ سمندر شده، بر آتشِ کانون

 

حَنظَل ز تَبَرزَد  نشناسیم از آن درد

کز چوبِ ستم، نوشِ لبت، گشت تَبَرخون

 

بیمارِ تو را، غیرِ عطش بود، که دل سوز؟

دل سوخته را حال که داند که بُوَد چون؟

 

از شرمِ سیه‌روزیِ طفلانِ تو، در شام

بر ظلمتِ شب، روی جهان است، سیه‌گون

 

هر درّ یتیمت که به هامون شده از دست

بر دیده‌ی ما، آمد و شد، گوهرِ مخزون

 

تبخالِ کفِ پایِ یتیمانِ تو را، چرخ

بر چهره ز انجم زده، چون آبله بیرون

 

بر سلسله مویانِ سلاسلْ شدگانت

از مویه به زنجیرِ سرشکیم، چو مجنون

 

از گفته‌ی «غافل»، دلِ آگاه بداند

کاسرار حسینی نشود، کشف به افسون

 

تا غم به محرّم بُوَد و عیش، به نوروز،

بِه روز مباد آن‌که ندارد، غمش اکنون!

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×