- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۴
- بازدید: ۴۹۶۷
- شماره مطلب: ۴۴۰۵
-
چاپ
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ سیّد الشّهدا (ع)
بنایی را که نبْوَد، عشق در بنیادِ بنیانش
مباش اندر پیِ آبادیاش، بگذار ویرانش
به مصری گر نباشد عاشقی، همچون زلیخایی
سزای یوسفِ آن مصر، نبْوَد غیر زندانش
گلستانی که بوی عشق بر گلهای او نبْوَد
نگرید، عندلیب از دیدن گلهای خندانش
بهاری را که حُسنِ عشق، بر وی نیست در بستان
نیاراید، رخِ گل را ز آسیبِ زمستانش
اگر بر دیدهی نرگس، نباشد سرمهی عشقی
عصای کوریاش، باید ز رنجوریّ چشمانش
وجود عشق باشد، کیمیای هر مسِ قلبی
غنیمت بشمر ار یابی، نما چون گنج، پنهانش
نشان عشق را، از بینشان، باید نشان کردن
که عاشق در طلب، اوّل قدم، گم کرد سامانش
طبیبی را که فهمِ علّتِ بیماریای نَبْوَد
مریضِ عشق را چون، میتواند کرد درمانش؟
به چشمِ عاشقی بین، عشق را در عرصهی هستی
که باشد قاف تا قافِ دو گیتی، زیرِ فرمانش
ولی هر عشق نبْوَد عشق و هر دل نیست، مشتاقش
دلی کاو عشقِ حق خواهد، چه پروا باشد از جانش؟
به راه عشقبازی، چون حسین بن علی باید
که سر تا پای، نشناسد، کسی در راه جانانش
شهنشاهی که قدرش، آسمان را، آستان دارد
سزد عرش برین، گردد غلامِ حلقهجُنبانش
به غیر از حضرت حق، هر چه باشد، در همه عالم
چه روحانی، چه جسمانی، به طاعت کرد، اذعانش
به کاخ طبع او، هفتم فلک، دودی است از مطبخ
که در انجام خدمت، رسم کدبانو است، کیوانش
جهانِ جودِ او را، هفت دریا در کفِ رادش
ز امواجِ کرم، باشد کفِ دریای احسانش
اگر موری ز انبار نوالش، دانه برچیند
به حسرت، «ربّ! هَبْ لی مُلْکَهُ» ، گوید سلیمانش
نسیمِ لطفِ او، بادِ مرادِ نوح، گر نَبْوَد
هنوز ایمن نباشد، در نجات، از موجِ طوفانش
خلیلِ عشقِ او را، آتشی بر جانِ دل باشد
که ابراهیم را سوزانْد، از غیرت، گلستانش
فدایانِ سرِ کویش، پی تقصیر، در خدمت
ز اسمعیل میخواهند جان، از بهر قربانش
کلیمِ طورِ قُربش، «رَبّ اَرْنی» گر خطاب آرد
جواب آید «تَرانی»، بر خلافِ پورِ عمرانش
به مصرِ مهرِ او، یوسف غلامی بود و سلطان شد
از آن، در برجِ خوبی گشت طالع، ماهِ کنعانش
سکندر را لبِ خشکش، نبودی در نظر؛ ور نه
رهِ ظلمت، نپیمودی، برای آبِ حَیْوانش
من ار یادِ لبش کردم، فراتم بگذرد از سر
چسان گویم؟ که از یک قطره، تر ننْمود، عدوانش
جفای آسمان بنگر که با آن قدر و این رتبت
زمین از خاک و خون پر شد، کفن بر جسمِ عریانش
بلا در پیش و مرگ اندر قفا، صحرا پر از دشمن
شد اندر فکرِ جانبازی، زنان بگرفته دامانش
کمان از قامت آورده است و تیرِ آه، پیوستش
به مرگ نوجوانان، بر نشان، بنْشست پیکانش
چه گویم از ستمکاران، چه آمد بر سرِ آن شه؟
همی دانم که خولی یک شبی بنْمود، مهمانش
گهی اندر فرازِ نی، سرش مهرِ جهانآرا
گهی اندر تنور افروخت آتش، روی تابانش
مکانِ گنج، در ویرانه باشد، این عجب نبْوَد
که اندر شام، شد ویرانه، مأوای یتیمانش
یزید از بیحیایی، خواست آزارد، دل زهرا
میانِ جمعِ نامَحرم، پریشان ساخت طفلانش
عزیزان پیمبر را، کنیزآسا به بر خوانده
ولی هر تن ز زنجیر ستم، سر در گریبانش
امیرِ یثربی را، چون اسیرِ مغربی، آرد
به عکسِ آدم از جنّت، به دوزخ، شرّ شیطانش
غذا از خونِ دل، آب از سرشکِ دیده، طفلان را
به مهمانی، کریمانه، نوازش کرد بر خوانش(!)
بساطِ بزمِ مِی را، آن ستمگر، داشت جولانگه
سرِ سر خیلِ ایمان را، نموده گویِ چوگانش
به چشمِ زینب، ارزان تا فروشد گوهر، آن ظالم
ز چوبِ خیزران بشْکست، دُرجِ دُرّ دندانش
ز مستی هر زمان گفتی: «اَلا! یا اَیُّهَاالسّاقی!
اَدِر کاْساً وَ ناوِلْها» بر او لعنت ز یزدانش!
چو اشکِ چشمِ طفلان ، بادهی صافم بده، ساقی!
که با دُردش روان بخشم، به کامِ خشکِ عطشانش
جهانِ پیر، آخر بر مرادم شد، خدا را بین
که چون کُشتم حسین بن علی را، با جوانانش
ز خونِ سبطِ احمد، بادهام آور به جام، اکنون
مترس از ساقی کوثر که بگذشته است، دورانش
به شطرنج، آن زمان، چون پیلِ مست آورْد رخ از کین
به بازی، اسب تازد، شه پیاده، ماتِ میدانش
ز دونان تا کریمان را نباشد آب و نان، «غافل»!
همیشه آبش، آتش باشد و لختِ جگر، نانش!
-
قصیده طلوع هلال محرّم
در شامْگهم، از افقِ گنبدِ گردون
ترکی به نظر آمده با دشنهی پُرخون
سر بر زده از کتفِ فلک، سِلعهی ضحّاک
پُرسهمتر از تیغِ جهانگیرِ فریدون
-
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ خامس اصحاب کسـا (ع)
ای از وجود، علّتِ غائیِّ کاینات!
وی از وقار، باعثِ تمکینِ ممکنات!
در حلّ و عقدِ عالمِ امکان، که راست دست؟
ای آنکه نیست، غیرِ تو، حلاّلِ مشکلات
-
قصیده ولادت، مدح و منقبتِ امام حسین (ع)
دل، بسوز از آتش و از دیده بر رخ، ریز آب
تا بجوشد آبت از آتش، ز گل گیری، گلاب
دل تو را کمتر چرا باشد ز کانون عجوز؟
کآن به خاک، آتش نهان دارد، چو گنج اندر خراب
تا تنور سینه نفْروزد، خمیرت هست خام
مرد چون شد خام، از خامی بیفتد در عذاب
قصیده مدح، منقبت و مصیبتِ سیّد الشّهدا (ع)
بنایی را که نبْوَد، عشق در بنیادِ بنیانش
مباش اندر پیِ آبادیاش، بگذار ویرانش
به مصری گر نباشد عاشقی، همچون زلیخایی
سزای یوسفِ آن مصر، نبْوَد غیر زندانش
گلستانی که بوی عشق بر گلهای او نبْوَد
نگرید، عندلیب از دیدن گلهای خندانش
بهاری را که حُسنِ عشق، بر وی نیست در بستان
نیاراید، رخِ گل را ز آسیبِ زمستانش
اگر بر دیدهی نرگس، نباشد سرمهی عشقی
عصای کوریاش، باید ز رنجوریّ چشمانش
وجود عشق باشد، کیمیای هر مسِ قلبی
غنیمت بشمر ار یابی، نما چون گنج، پنهانش
نشان عشق را، از بینشان، باید نشان کردن
که عاشق در طلب، اوّل قدم، گم کرد سامانش
طبیبی را که فهمِ علّتِ بیماریای نَبْوَد
مریضِ عشق را چون، میتواند کرد درمانش؟
به چشمِ عاشقی بین، عشق را در عرصهی هستی
که باشد قاف تا قافِ دو گیتی، زیرِ فرمانش
ولی هر عشق نبْوَد عشق و هر دل نیست، مشتاقش
دلی کاو عشقِ حق خواهد، چه پروا باشد از جانش؟
به راه عشقبازی، چون حسین بن علی باید
که سر تا پای، نشناسد، کسی در راه جانانش
شهنشاهی که قدرش، آسمان را، آستان دارد
سزد عرش برین، گردد غلامِ حلقهجُنبانش
به غیر از حضرت حق، هر چه باشد، در همه عالم
چه روحانی، چه جسمانی، به طاعت کرد، اذعانش
به کاخ طبع او، هفتم فلک، دودی است از مطبخ
که در انجام خدمت، رسم کدبانو است، کیوانش
جهانِ جودِ او را، هفت دریا در کفِ رادش
ز امواجِ کرم، باشد کفِ دریای احسانش
اگر موری ز انبار نوالش، دانه برچیند
به حسرت، «ربّ! هَبْ لی مُلْکَهُ» ، گوید سلیمانش
نسیمِ لطفِ او، بادِ مرادِ نوح، گر نَبْوَد
هنوز ایمن نباشد، در نجات، از موجِ طوفانش
خلیلِ عشقِ او را، آتشی بر جانِ دل باشد
که ابراهیم را سوزانْد، از غیرت، گلستانش
فدایانِ سرِ کویش، پی تقصیر، در خدمت
ز اسمعیل میخواهند جان، از بهر قربانش
کلیمِ طورِ قُربش، «رَبّ اَرْنی» گر خطاب آرد
جواب آید «تَرانی»، بر خلافِ پورِ عمرانش
به مصرِ مهرِ او، یوسف غلامی بود و سلطان شد
از آن، در برجِ خوبی گشت طالع، ماهِ کنعانش
سکندر را لبِ خشکش، نبودی در نظر؛ ور نه
رهِ ظلمت، نپیمودی، برای آبِ حَیْوانش
من ار یادِ لبش کردم، فراتم بگذرد از سر
چسان گویم؟ که از یک قطره، تر ننْمود، عدوانش
جفای آسمان بنگر که با آن قدر و این رتبت
زمین از خاک و خون پر شد، کفن بر جسمِ عریانش
بلا در پیش و مرگ اندر قفا، صحرا پر از دشمن
شد اندر فکرِ جانبازی، زنان بگرفته دامانش
کمان از قامت آورده است و تیرِ آه، پیوستش
به مرگ نوجوانان، بر نشان، بنْشست پیکانش
چه گویم از ستمکاران، چه آمد بر سرِ آن شه؟
همی دانم که خولی یک شبی بنْمود، مهمانش
گهی اندر فرازِ نی، سرش مهرِ جهانآرا
گهی اندر تنور افروخت آتش، روی تابانش
مکانِ گنج، در ویرانه باشد، این عجب نبْوَد
که اندر شام، شد ویرانه، مأوای یتیمانش
یزید از بیحیایی، خواست آزارد، دل زهرا
میانِ جمعِ نامَحرم، پریشان ساخت طفلانش
عزیزان پیمبر را، کنیزآسا به بر خوانده
ولی هر تن ز زنجیر ستم، سر در گریبانش
امیرِ یثربی را، چون اسیرِ مغربی، آرد
به عکسِ آدم از جنّت، به دوزخ، شرّ شیطانش
غذا از خونِ دل، آب از سرشکِ دیده، طفلان را
به مهمانی، کریمانه، نوازش کرد بر خوانش(!)
بساطِ بزمِ مِی را، آن ستمگر، داشت جولانگه
سرِ سر خیلِ ایمان را، نموده گویِ چوگانش
به چشمِ زینب، ارزان تا فروشد گوهر، آن ظالم
ز چوبِ خیزران بشْکست، دُرجِ دُرّ دندانش
ز مستی هر زمان گفتی: «اَلا! یا اَیُّهَاالسّاقی!
اَدِر کاْساً وَ ناوِلْها» بر او لعنت ز یزدانش!
چو اشکِ چشمِ طفلان ، بادهی صافم بده، ساقی!
که با دُردش روان بخشم، به کامِ خشکِ عطشانش
جهانِ پیر، آخر بر مرادم شد، خدا را بین
که چون کُشتم حسین بن علی را، با جوانانش
ز خونِ سبطِ احمد، بادهام آور به جام، اکنون
مترس از ساقی کوثر که بگذشته است، دورانش
به شطرنج، آن زمان، چون پیلِ مست آورْد رخ از کین
به بازی، اسب تازد، شه پیاده، ماتِ میدانش
ز دونان تا کریمان را نباشد آب و نان، «غافل»!
همیشه آبش، آتش باشد و لختِ جگر، نانش!