- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۵۲۸۲
- شماره مطلب: ۴۳۶۰
-
چاپ
صحنۀ جانسوز
چون صبا دید به صحرا، بدن بیکفنش
خاک میریخت به جای کفنش بر بدنش
چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد
حمد یزدان به لبش بود و شفاعت سخنش
آخرین بار که شه، جانب میدان میرفت
خواهرش داد به او، کهنهترین پیرهنش
من چه گویم؟ چه شد این پیرهنش، آخر کار
که همی سوخت ز تابیدن خورشید، تنش
گشت آغشته به خونِ دلِ او، تربت او
از سُم اسبسواران به بدن تاختنش
عجبا! از بدنی بیسر و این جورِ عدو
بس نبودیش مگر آن همه کرب و محنش؟
زینب از دیدن این صحنۀ جانسوز، «حسان»!
مات و حیرتزده، انگشت عجب بر دهنش
-
عمرۀ مقبوله
ناله کن اى دل به عزاى على
گریه کن اى دیده براى على
کعبه ز کف داده چو مولود خویش
گشته سیه پوش عزاى على
-
پوشیدهام لباس فخر و عزت
من قدرتی دیگر به تن ندارم
دستی دگر چون در بدن ندارمدشمن چو بسته راه من ز هر سو
به خیمه راه آمدن ندارم -
مشک خالی و دو دست و پرچمی بشکسته
راه من، از کثرت دشمن، ز هر سو بسته بود
داغها پی در پی و غمها به هم پیوسته بودبس که از میدان، درون خیمه، آوردم شهید
بود سرتاپای من خونین و زینب خسته بود -
زهرای کوچک
تویی آن دختر زیبای کوچک
به دنبال پدر، با پای کوچک
به دشت کربلا با قلب خونینتو هستی لالۀ حمرای کوچک
صحنۀ جانسوز
چون صبا دید به صحرا، بدن بیکفنش
خاک میریخت به جای کفنش بر بدنش
چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد
حمد یزدان به لبش بود و شفاعت سخنش
آخرین بار که شه، جانب میدان میرفت
خواهرش داد به او، کهنهترین پیرهنش
من چه گویم؟ چه شد این پیرهنش، آخر کار
که همی سوخت ز تابیدن خورشید، تنش
گشت آغشته به خونِ دلِ او، تربت او
از سُم اسبسواران به بدن تاختنش
عجبا! از بدنی بیسر و این جورِ عدو
بس نبودیش مگر آن همه کرب و محنش؟
زینب از دیدن این صحنۀ جانسوز، «حسان»!
مات و حیرتزده، انگشت عجب بر دهنش