- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۷
- بازدید: ۲۴۷۴
- شماره مطلب: ۴۳۱۶
-
چاپ
موج خون
خونِ دل میچکد از ناوک مژگانی چند
ز غم فاجعۀ قتل شهیدانی چند
کاش آن روز از این فاجعه، میگشت پدید
به سر خطّۀ هستی، خط بطلانی چند
حسرت لعل لب، ای کاش بَرَد آب! که داشت
حسرت آب روان را لب عطشانی چند
«اللَّه اللَّه»؛ عطش آن روز چه آتش افروخت؟
که شرر زد به لب چشمۀ حیوانی چند
وارث نوح، چه دریای شکیبایی داشت!
که در آن عرصه نینگیخته توفانی چند
کاش سوزد به سقر آتش بیداد! که سوخت
خیمۀ غمزدۀ جمع پریشانی چند
خاک را کاش ز سر، خون بگذشتی! که گذشت
موج خون از سر آن خاکنشینانی چند
باد را دست، نه بر دامن گل باد! که کرد
کفن گل ز خس و خار مغیلانی چند
جای آن است که در نظم کنم، درّ یتیم
که زند موج ز خون، دیدۀ گریانی چند:
«خس و خاشاک مگر سُندس و اِستبرق بود؟
که کفن شد به تن زخمی عریانی چند»[i]
حیف از آن سینۀ گنجینۀ دانش که شکست!
از سُم اسبِ بسی جاهل و نادانی چند
خیز، ای دلشده یعقوب! که گرگان عرب
بدریدند بِه از یوسف کنعانی چند
غم ایّوب و شکیباییّ و آوازۀ او
نیست جز زمزمه، زین گشته خموشانی چند
سجده بر خاک شهیدان ببَر، ای دل! کآن خاک
طاق ابرو بُوَد و جبهۀ مردانی چند
تربت پاک شهیدان، همه در دیدۀ دل
خط و خال است و قد سرو خرامانی چند
عشق، دردی است که هرگز نکند درمانش
طبّ سقراط و دم حکمت لقمانی چند
[i]. این بیت زیبا از «محمّد عابد تبریزی» است. (ص 584)
-
غزالان حرم
ما در این وادی، قبول ابتلا خواهیم کرد
کربلا را عالَم «قالُوا بلی» خواهیم کرد
ما برانگیزیم شور روز محشر در جهان
قامت شور قیامت، بس به پا خواهیم کرد
-
این دست من لیاقت دامان او نداشت
افتاده دست راست خدایا ز پیکرم
بر دامن حسین رسان دست دیگرم
چون دست من لیاقت دامان او نداشت
انداختم به راه، که بردارد از کرم
موج خون
خونِ دل میچکد از ناوک مژگانی چند
ز غم فاجعۀ قتل شهیدانی چند
کاش آن روز از این فاجعه، میگشت پدید
به سر خطّۀ هستی، خط بطلانی چند
حسرت لعل لب، ای کاش بَرَد آب! که داشت
حسرت آب روان را لب عطشانی چند
«اللَّه اللَّه»؛ عطش آن روز چه آتش افروخت؟
که شرر زد به لب چشمۀ حیوانی چند
وارث نوح، چه دریای شکیبایی داشت!
که در آن عرصه نینگیخته توفانی چند
کاش سوزد به سقر آتش بیداد! که سوخت
خیمۀ غمزدۀ جمع پریشانی چند
خاک را کاش ز سر، خون بگذشتی! که گذشت
موج خون از سر آن خاکنشینانی چند
باد را دست، نه بر دامن گل باد! که کرد
کفن گل ز خس و خار مغیلانی چند
جای آن است که در نظم کنم، درّ یتیم
که زند موج ز خون، دیدۀ گریانی چند:
«خس و خاشاک مگر سُندس و اِستبرق بود؟
که کفن شد به تن زخمی عریانی چند»[i]
حیف از آن سینۀ گنجینۀ دانش که شکست!
از سُم اسبِ بسی جاهل و نادانی چند
خیز، ای دلشده یعقوب! که گرگان عرب
بدریدند بِه از یوسف کنعانی چند
غم ایّوب و شکیباییّ و آوازۀ او
نیست جز زمزمه، زین گشته خموشانی چند
سجده بر خاک شهیدان ببَر، ای دل! کآن خاک
طاق ابرو بُوَد و جبهۀ مردانی چند
تربت پاک شهیدان، همه در دیدۀ دل
خط و خال است و قد سرو خرامانی چند
عشق، دردی است که هرگز نکند درمانش
طبّ سقراط و دم حکمت لقمانی چند
[i]. این بیت زیبا از «محمّد عابد تبریزی» است. (ص 584)