- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۸/۰۵
- بازدید: ۳۱۵۹
- شماره مطلب: ۴۳۰
-
چاپ
دریای عطش (بند نخست)
بر خشکی کامم بچکان شهد جنان را
تا شعله شوم خرمن دلسوختگان را
در پهنۀ دریای عطش سوته دلانیم
آغوش، تویی خستگی همسفران را
ما طاقتمان نیست که از ناله گریزیم
سرریز کن این بغض نهان در هیجان را
تا چشمۀ خورشید ز چشمان تو جاریست
تسخیر کن این آینۀ اشکفشان را
با اذن خدا شاید اگر روز برآید
بعد از شب چشمان تو این مرده جهان را
آواز شد آغاز شبی را که اسیر است
آرام شد آرام تبی که ضربان را...
رقصیدن خورشید سر منبری از نی
در خلسه فرو برده سخنران زمان را
سردار سرافراز به چشمان درخشان
لبخند شده بارقۀ اشکِ روان را
آتش زده امروز فرات از عطش ما
با جان جگر سوختهاش هفت کران را
با قلب تو دیدیم قیامت شده بودی
وقتی که شنیدیم غم بانگ اذان را
وقتی که شنیدیم ز بریانی ِ شنها
یا از نفس ِ سرخ ِ فلق ماتمشان را
در سینه غم توست اگر چشم خموش است
وقت است که فریاد کنیم آتشمان را:
ما لشگر عشقیم و سپهدار حسین است
بر جان جهان سید و سالار حسین است
-
تصویر تو
در خوابهای بی سر و سامانمان بمان
ای آخرین ستارۀ اندوه ِ آسمان
در کنج خلوت شب تشویش رخنه کن
با ما سرود ِمیرسماز راهرا بخوان
تصویر تو بزرگترین باور من است
مردی همیشه داشته لبخند بر لبان -
مدار ششماهه
مشکها طبلهای تو خالی
چشمها موج موج بی خوابی
هی زبان دور لب نچرخان، من
خوب میدانم از چه بی تابی
عرق شرم روی پیشانی است
طفل در پیچ و تاب افتاده
هاجر خیمههای آل الله
پی رد سراب افتاده
-
دریای عطش (بند چهارم)
ما لشگر عشقیم ولی دیر رسیدیم
ما گرچه جوانیم ولی پیر رسیدیم
بعد از اثر داغ کبودی به گل یاس
بعد از اثر قبضۀ شمشیر رسیدیم
بعد از غزل کوچۀ افروخته و در
بعد از تب حقّ و تب تکفیر رسیدیم
-
دریای عطش (بند دوم)
پر میزند از سمت زمین تا به هوا خون
این رنگ دلآزار ِغروب است و یا خون؟بر بال ملائک قلمِ سرخ کشیدند
بر قامتِ خورشید نوشتند تو را خون
دریای عطش (بند نخست)
بر خشکی کامم بچکان شهد جنان را
تا شعله شوم خرمن دلسوختگان را
در پهنۀ دریای عطش سوته دلانیم
آغوش، تویی خستگی همسفران را
ما طاقتمان نیست که از ناله گریزیم
سرریز کن این بغض نهان در هیجان را
تا چشمۀ خورشید ز چشمان تو جاریست
تسخیر کن این آینۀ اشکفشان را
با اذن خدا شاید اگر روز برآید
بعد از شب چشمان تو این مرده جهان را
آواز شد آغاز شبی را که اسیر است
آرام شد آرام تبی که ضربان را...
رقصیدن خورشید سر منبری از نی
در خلسه فرو برده سخنران زمان را
سردار سرافراز به چشمان درخشان
لبخند شده بارقۀ اشکِ روان را
آتش زده امروز فرات از عطش ما
با جان جگر سوختهاش هفت کران را
با قلب تو دیدیم قیامت شده بودی
وقتی که شنیدیم غم بانگ اذان را
وقتی که شنیدیم ز بریانی ِ شنها
یا از نفس ِ سرخ ِ فلق ماتمشان را
در سینه غم توست اگر چشم خموش است
وقت است که فریاد کنیم آتشمان را:
ما لشگر عشقیم و سپهدار حسین است
بر جان جهان سید و سالار حسین است