- تاریخ انتشار: ۱۳۹۳/۰۷/۲۳
- بازدید: ۳۰۳۴
- شماره مطلب: ۴۲۰
-
چاپ
ظهر روز دهم
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولان اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمههای دوست
ناگهان رعد گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست
این صدا از ماست!
این صدای زادۀ زهراست
«هست آیا یاوری ما را؟!»
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت:
«اینک من،
یاوری دیگر»
...
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یک دگر پرسان
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازی ست!
در دل این کودک امّا شوق جانبازی است!
پیچ پچی در آسمان پیچید:
کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
مادرم با دست های خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
می خروشید و رَجَز میخواند
دستۀ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبار
در دل گرد و غبار دشت میچرخید
...
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردۀ هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
-
به روی نیزه و شیرین زبانی!
چو از جان پیش پای عشق سر داد
سرش بر نی نوای عشق سر داد
به روی نیزه و شیرینزبانی!
عجب نبود ز نی شکرفشانی
-
صبر زینب (س)
دلش دریای صدها کهکشان صبر
غمش طوفان صدها آسمان ابر
دو چشم از گریه همچون ابر خسته
ز دست صبر ِزینب، صبر خسته
-
نی نامه
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان یاد کردن
زبان را زخمه فریاد کردن
ظهر روز دهم
شور محشر بود
نوبت یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
«نوبت جولان اسب کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمههای دوست
ناگهان رعد گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست
این صدا از ماست!
این صدای زادۀ زهراست
«هست آیا یاوری ما را؟!»
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت:
«اینک من،
یاوری دیگر»
...
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یک دگر پرسان
«کودک و میدان؟»
کار کودک خنده و بازی ست!
در دل این کودک امّا شوق جانبازی است!
پیچ پچی در آسمان پیچید:
کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
و صدای آشنا پرسید:
«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»
کودک ما گرم پاسخ داد:
مادرم با دست های خود
بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
می خروشید و رَجَز میخواند
دستۀ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبار
در دل گرد و غبار دشت میچرخید
...
کودک ما، با دل صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردۀ هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد