- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۵
- بازدید: ۵۰۲۱
- شماره مطلب: ۴۰۰۳
-
چاپ
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
چنان گرفته دل من از این زمین که تو گویی
به دل غم دو جهانم فکنده بار، برادر!
چه نام باشدش این وادی پُر از غم و محنت؟
که کرده سیر چنینم ز روزگار، برادر!
مکُن تو قصد توقّف در این دیار که ترسم
رسد به حضرتت آسیب از این دیار، برادر!
مزن تو خیمه در این جای گرم و وادی بیآب
که هست همره ما طفل شیرخوار، برادر!
رسد ز دامن این دشت، بوی خون به مشامم
مراست بیم جوانان گلعذار، برادر!
در این که خیمۀ ما را زدی به جانب پستی
نهفته سرّی و خواهد شد آشکار، برادر!
هنوز جای در این سرزمین نکرده که بینم
به رخ نشسته ز غربت، تو را غبار، برادر!
پریده رنگ ز بیم عدو، ز چهرۀ طفلان
ز غصّه، چشم زمان گشته اشکبار، برادر!
چو نی، نوا بُوَدش «صابر» از غم تو به دوران
نموده ذکر غمت، بهر خود شعار، برادر!
-
هیجده خورشید
چون سواد شام کمکم شد پدید
رنگ از رخسار «آلاللَّه» پرید
تا در اینجا محمل زینب رسید
حق به فریاد دل زینب رسید
-
راهب روشنضمیر
راهبی در خُلق و تقوا بینظیر
ترک دنیا کردهای، روشنضمیر
راهبی از عهد عیسی، یادگار
خود بزرگان جهان را در شمار
-
قحط آب
چرا از دیده اشک غم نبارم، چون سحاب، امشب؟
چگونه ز استراحت ره دهم بر دیده، خواب، امشب؟
شنیدستم به دشت کربلا از ظلم اهل کین
بُوَد اندر حریم شاه خوبان، قحط آب، امشب
سرزمین پر شرار
چه سرزمین بُوَد این دشت پُر شرار؟ برادر!
که شد دلِ منِ محزون به غم دچار، برادر!
از آن زمان که به این دشت غمفزا برسیدم
نه صبر مانده به دل، نی به تن قرار، برادر!
چنان گرفته دل من از این زمین که تو گویی
به دل غم دو جهانم فکنده بار، برادر!
چه نام باشدش این وادی پُر از غم و محنت؟
که کرده سیر چنینم ز روزگار، برادر!
مکُن تو قصد توقّف در این دیار که ترسم
رسد به حضرتت آسیب از این دیار، برادر!
مزن تو خیمه در این جای گرم و وادی بیآب
که هست همره ما طفل شیرخوار، برادر!
رسد ز دامن این دشت، بوی خون به مشامم
مراست بیم جوانان گلعذار، برادر!
در این که خیمۀ ما را زدی به جانب پستی
نهفته سرّی و خواهد شد آشکار، برادر!
هنوز جای در این سرزمین نکرده که بینم
به رخ نشسته ز غربت، تو را غبار، برادر!
پریده رنگ ز بیم عدو، ز چهرۀ طفلان
ز غصّه، چشم زمان گشته اشکبار، برادر!
چو نی، نوا بُوَدش «صابر» از غم تو به دوران
نموده ذکر غمت، بهر خود شعار، برادر!