مشخصات شعر

مدح حضرت علی‌اکبر (ع)

دلم سیّار دشت کربلا شد

گرفتار شه گل‌گون قبا شد

 

تپیدی مرغ دل اندر بر من

فتاده شوق اکبر بر سر من

 

علی‌اکبر، شبیه روی احمد

گل نورُسته باغ محمّد

 

به دشت ماریه از جور عدوان

بحار ظلم چون بنمود طغیان

 

نشسته بود اندر خیمۀ خویش

ز بی‌یاری باب خویش، دل‌ریش

 

برای نصرت شاه یگانه

پی رزم عدو جستی بهانه

 

که ناگه العطش‌ گویان، سکینه

عزیز فاطمه، ماه مدینه

 

فکنده خویش بر دامان اکبر

که مُردم از عطش، جان برادر!

 

چو دید آن طفل را رفت از سرش هوش

کشید آن جان شیرین را در آغوش

 

به بر بگْرفت و دادش وعدۀ آب

تسلّی داد بر آن طفل بی‌تاب

 

وز آن سو کوفی و شامی می‌شوم

مبارز خواستند از شاه مظلوم

 

ز جا برخاست بس آن سروقامت

از آن قامت عیان کرد او قیامت

 

به کف بگرفت تیغ حیدری را

به تن، درّاعۀ پیغمبری را

 

مسلسل کرد گیسو در بناگوش

ببرد از ساکنان آسمان، هوش

 

به تن پوشید ملبوس شهادت

نهاد اندر سرش، تاج شفاعت

 

تو گفتی مصطفی برخاست از جا

ز عشقش گشت مجنون، امّ لیلا

 

بشد در خدمت شاه فلک‌جاه

مقابل گشت با خورشید آن ماه

 

زمین بوسید با صد عزّت و ناز

سخن با شاه کرد این‌گونه آغاز

 

که شاها! اکبرت گشته ز جان سیر

ز عمر اندر جوانی گشته دل‌گیر

 

دخیلم، ای خلیل کربلایی!

ذبیح‌آسا نما اکبر، فدایی

 

به من ده نیز جامی تا شوم مست

بگیرم جان و سر اندر کف دست

 

روم شادان به قربان‌گاه جانان

شوم آن جا به خون خویش غلطان

 

جوابش داد سلطان حجازی

که جانا! عشق ما نبْوَد مجازی

 

برو قربان روی یار من باش

در این گلشن، گل بی‌خار من باش

 

برو قربان او شو هم‌چو مستان

حقیقی بوده عشق حق‌پرستان

 

برو از دست جدّت باده می‌نوش

ولی این راز را ز اغیار می‌پوش

 

اگر این راز را ز اغیار پوشی

همیدون[1] ز آن می‌ سرشار نوشی

 

که آن می از بلاهایت رهاند

به قرب حق‌تعالایت رساند

 

ببین «فرخنده»! کآخر شاه مظلوم

لب شه‌زاده را فرمود مختوم

 

 

 


[1]. مخفّف هم‌ایدون است یعنی همین دم، همین زمان، همین ساعت و هم اکنون؛ هم‌چنین، به این طریق.

مدح حضرت علی‌اکبر (ع)

دلم سیّار دشت کربلا شد

گرفتار شه گل‌گون قبا شد

 

تپیدی مرغ دل اندر بر من

فتاده شوق اکبر بر سر من

 

علی‌اکبر، شبیه روی احمد

گل نورُسته باغ محمّد

 

به دشت ماریه از جور عدوان

بحار ظلم چون بنمود طغیان

 

نشسته بود اندر خیمۀ خویش

ز بی‌یاری باب خویش، دل‌ریش

 

برای نصرت شاه یگانه

پی رزم عدو جستی بهانه

 

که ناگه العطش‌ گویان، سکینه

عزیز فاطمه، ماه مدینه

 

فکنده خویش بر دامان اکبر

که مُردم از عطش، جان برادر!

 

چو دید آن طفل را رفت از سرش هوش

کشید آن جان شیرین را در آغوش

 

به بر بگْرفت و دادش وعدۀ آب

تسلّی داد بر آن طفل بی‌تاب

 

وز آن سو کوفی و شامی می‌شوم

مبارز خواستند از شاه مظلوم

 

ز جا برخاست بس آن سروقامت

از آن قامت عیان کرد او قیامت

 

به کف بگرفت تیغ حیدری را

به تن، درّاعۀ پیغمبری را

 

مسلسل کرد گیسو در بناگوش

ببرد از ساکنان آسمان، هوش

 

به تن پوشید ملبوس شهادت

نهاد اندر سرش، تاج شفاعت

 

تو گفتی مصطفی برخاست از جا

ز عشقش گشت مجنون، امّ لیلا

 

بشد در خدمت شاه فلک‌جاه

مقابل گشت با خورشید آن ماه

 

زمین بوسید با صد عزّت و ناز

سخن با شاه کرد این‌گونه آغاز

 

که شاها! اکبرت گشته ز جان سیر

ز عمر اندر جوانی گشته دل‌گیر

 

دخیلم، ای خلیل کربلایی!

ذبیح‌آسا نما اکبر، فدایی

 

به من ده نیز جامی تا شوم مست

بگیرم جان و سر اندر کف دست

 

روم شادان به قربان‌گاه جانان

شوم آن جا به خون خویش غلطان

 

جوابش داد سلطان حجازی

که جانا! عشق ما نبْوَد مجازی

 

برو قربان روی یار من باش

در این گلشن، گل بی‌خار من باش

 

برو قربان او شو هم‌چو مستان

حقیقی بوده عشق حق‌پرستان

 

برو از دست جدّت باده می‌نوش

ولی این راز را ز اغیار می‌پوش

 

اگر این راز را ز اغیار پوشی

همیدون[1] ز آن می‌ سرشار نوشی

 

که آن می از بلاهایت رهاند

به قرب حق‌تعالایت رساند

 

ببین «فرخنده»! کآخر شاه مظلوم

لب شه‌زاده را فرمود مختوم

 

 

 


[1]. مخفّف هم‌ایدون است یعنی همین دم، همین زمان، همین ساعت و هم اکنون؛ هم‌چنین، به این طریق.

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×