- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۵/۰۴
- بازدید: ۱۶۴۲
- شماره مطلب: ۳۷۷۸
-
چاپ
مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)
دختری در آرزوی دیدن روی پدر
یک شبی در گوشهی ویرانهای خوابیده بود
ناگهان از خواب جَست و انقلابی شد پدید
گوییا در خواب، آن دختر، پدر را دیده بود
کرد با آه و فغان از عمّه بابا را طلب
کی کسی مانند زینب در جهان، غمدیده بود؟
نالهها میکرد دختر از غم روی پدر
بلبلی از دوری گل کی چنین نالیده بود؟
گشت وارد در خرابه رأس پُرخون حسین
لیک خاکستر، رخ آن ماه را پوشیده بود
تا که سرپوش طبق را یک طرف زد ناگهان
دید رأسی را که خون حق بر آن پاشیده بود
با نگاهی آن سه ساله خوب بابا را شناخت
گر چه مدّتها همی روی پدر نادیده بود
دست برد و آن سر خونین به دامانش نهاد
بوسهها زد آن لبی را کز عطش خشکیده بود
گفت: بابا! من به قربانت! سرت را که برید؟
کاش! آن دستی که ببرید، از ازل ببریده بود
کی روا باشد جبینت را شکسته بنگرم؟
بارها جبریل پر بر این جبین ساییده بود
آتش افکندی به دلها «محرم»! از این ماجرا
ماجرای این چنین سوزنده کس نشنیده بود
-
اهتزاز
تا پرچم تو در اهتزاز است حسین!
پاینده و جاوید، نماز است حسین!
از خون تو محکم شده آیین نبی
اسلام هم از تو سرفراز است حسین!
-
میزبان کی این چنین آزار بر مهمان کند؟
این فلک تا کی ستم بر جان مظلومان کند؟
آشیان بیگناهان را چرا ویران کند؟
از چه فرزندان مسلم را به صد آوارگی
گاه در صحرا کشاند، گاه در زندان کند؟
-
مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)
رقیّه، دختر شاه شهیدان
ز هجران پدر شد دیده گریان
صدای گریهاش در آن دل شب
شرر زد بر دل و بر جان زینب
-
مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)
به امّید پدر، یک شب به شهر شام خوابیدم
که شاید بینم اندر خواب، رخسار پدر؛ دیدم
مرا جا داد در آغوش مهرش از سرِ یاری
گه او بوسید رخسارم، منش گه چهره بوسیدم
مصیبت حضرت رقیّه خاتون (س)
دختری در آرزوی دیدن روی پدر
یک شبی در گوشهی ویرانهای خوابیده بود
ناگهان از خواب جَست و انقلابی شد پدید
گوییا در خواب، آن دختر، پدر را دیده بود
کرد با آه و فغان از عمّه بابا را طلب
کی کسی مانند زینب در جهان، غمدیده بود؟
نالهها میکرد دختر از غم روی پدر
بلبلی از دوری گل کی چنین نالیده بود؟
گشت وارد در خرابه رأس پُرخون حسین
لیک خاکستر، رخ آن ماه را پوشیده بود
تا که سرپوش طبق را یک طرف زد ناگهان
دید رأسی را که خون حق بر آن پاشیده بود
با نگاهی آن سه ساله خوب بابا را شناخت
گر چه مدّتها همی روی پدر نادیده بود
دست برد و آن سر خونین به دامانش نهاد
بوسهها زد آن لبی را کز عطش خشکیده بود
گفت: بابا! من به قربانت! سرت را که برید؟
کاش! آن دستی که ببرید، از ازل ببریده بود
کی روا باشد جبینت را شکسته بنگرم؟
بارها جبریل پر بر این جبین ساییده بود
آتش افکندی به دلها «محرم»! از این ماجرا
ماجرای این چنین سوزنده کس نشنیده بود