- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۱۲/۰۵
- بازدید: ۱۶۰۰
- شماره مطلب: ۳۵۹۵
-
چاپ
ایمان و عفاف
گوش ای اهل سما خلق زمین
که سخن گویمتان امبنین
من که خود بیخبر از خود بودم
تا که چشم تر خود بگشودم
در افروخته را دیدم من
خانۀ سوخته را دیدم من
عشق زینب به دلم خانه گرفت
الفتی شمع به پروانه گرفت
بود او مظهر ایمان و عفاف
بود او کعبه و من هم به طواف
به خدا ماه شبم بود حسین
همه جا ذکر لبم بود حسین
غرق در عشق و در احساس شدم
عاقبت صاحب عباس شدم
آمد و بیخبر از هستم کرد
چشم سقای حرم مستم کرد
همه شب با همۀ شیدایی
گفتمش تا به سحر لالایی
سخن از اهل حرم میگفتم
سخن از مشک و علم میگفتم
پسرم گر چه امید همهای
تو غلام پسر فاطمهای
ای که هستی تو به من دردانه
او بود شمع و تویی پروانه
گفتمش آرزوی من عباس
همۀ آبروی من عباس
ندهی آبروی خویش به آب
طفل من جان تو و طفل رباب
گر تو در علقمه ماندی غم نیست
خون ز هر دیده فشاندی غم نیست
چونکه زهرا به تماشا آید
از پی دیدن سقا آید
در بر آن به خدا آئینه
تو بزن دست ادب بر سینه
-
من نمیدانم چه گویم در جواب مادرت
دیده بگشا تا شود تنهایی من باورت
نیمه جان هستی و من چون جان گرفتم در برت
همچو گیسویت مرا این سو و آن سو میکشی
میکشی آخر مرا با خندههای آخرت -
گوشوار عرش
در این دل شکسته به غیر از شراره نیست
همراه من به جز جگر پارهپاره نیست
میریزد از دو چشمترم، اشک بیکسی
دیگر به آسمان دلم، یک ستاره نیست
-
کوکب اقبال
عمّه! امشب سر زده ماه تمام
کوکب اقبالم آمد روی بام
شد دو چشم نیمهبازم، جام اشک
کن تماشا بستهام احرام اشک
-
نگین و حلقه
هر زمانی غنچهی لب میگشود
از همه اهل حرم دل میربود
ماه، پیش روی ماه او، خجل
دلبران بر گیسوی او بسته دل
ایمان و عفاف
گوش ای اهل سما خلق زمین
که سخن گویمتان امبنین
من که خود بیخبر از خود بودم
تا که چشم تر خود بگشودم
در افروخته را دیدم من
خانۀ سوخته را دیدم من
عشق زینب به دلم خانه گرفت
الفتی شمع به پروانه گرفت
بود او مظهر ایمان و عفاف
بود او کعبه و من هم به طواف
به خدا ماه شبم بود حسین
همه جا ذکر لبم بود حسین
غرق در عشق و در احساس شدم
عاقبت صاحب عباس شدم
آمد و بیخبر از هستم کرد
چشم سقای حرم مستم کرد
همه شب با همۀ شیدایی
گفتمش تا به سحر لالایی
سخن از اهل حرم میگفتم
سخن از مشک و علم میگفتم
پسرم گر چه امید همهای
تو غلام پسر فاطمهای
ای که هستی تو به من دردانه
او بود شمع و تویی پروانه
گفتمش آرزوی من عباس
همۀ آبروی من عباس
ندهی آبروی خویش به آب
طفل من جان تو و طفل رباب
گر تو در علقمه ماندی غم نیست
خون ز هر دیده فشاندی غم نیست
چونکه زهرا به تماشا آید
از پی دیدن سقا آید
در بر آن به خدا آئینه
تو بزن دست ادب بر سینه