- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۳
- بازدید: ۷۴۱۳
- شماره مطلب: ۳۵۹۲
-
چاپ
مادر چهار پسر
روایت است که ام الائمّه النجبا
از این جهان فنا رفت سوی دار بقا
چو شام گشت سیه، روز در بر حیدر
که چون بزرگ کند کودکان بیمادر
گلان باغ نبی را خود آبیاری کرد
ز کودکان یتیمش یتیم داری کرد
نشسته بود یکی روز والد سبطین
به یادش آمد از غربت امام حسین
عقیل را طلبید آن زمان امیر عرب
بگفت آنکه مرا هست با تو یک مطلب
تو چون خبیر و بصیری به جملهی اعراب
که کیست عالی و دانی و چیستش انساب
هر آن قبیله که مرد افکنند و شیر شکار
شجاع و با نسب و با حسب عزیز و کبار
از آن قبیله فراهم نمای یک دختر
که در زمانه شود کفو حیدر صفدر
کز او عطای کند حق مرا جوانانی
کنند یاری دین خدای سبحانی
به بحر فکر فرو شد عقیل و لحظهای چند
برون نمود سر، و گفت آن سعادتمند
تو بانویی که طلب میکنی به ایل کلاب
بود به چرخ حیا ماه پشت ابر حجاب
عفیفه طیبه، شاها، وراست فاطمه نام
به مادر حسنین است آن مهین همنام
چه شیر ماده بود شیر نر به شیر خدا
بدین جلال و صفت این چنین زنی است سزا
به امر شاه روان شد بدان قبیله عقیل
به خواستگاری آن اختر جمیل و جلیل
بنیکلاب همه شاد و خرم و خوشحال
نموده حمد خداوند قادر متعال
که افتخار بود بهر ما چه زین بهتر
کمینه دختر ما کفو ساقی کوثر
پس از اجابت آن قوم آن عزیز ودود
ببست عقد و قرین مهر را به ماه نمود
به بیت شیر خدا بن عم و وصی رسول
نمود فاطمه با عزت و جلال نزول
ولی ز دیدن شهزادگان بیمادر
نمود موی پریشان و ریخت اشک بصر
به گریه گفت که ای برگزیدگان خدا
اگر قبول کنیدم منم کنیز شما
شنیدهام که یکی روز گفت با حیدر
مراست خواهشی ای مقدای جن و بشر
که زین به بعد مرا فاطمه صدا مکنید
قرین غصه عزیزان مصطفی مکنید
هر آن دمی که مرا فاطمه کنید صدا
کنند یاد یتیمان ز حضرت زهرا
که در کجاست جوانمرده دخت پیغمبر
چه شد که کرد فراموشمان دگر مادر
چه شد دگر نکند یاد از عزیزانش
کجا شد آن همه لطف و عطا و احسانش
رضا نیم که عزیزان مصطفی و بتول
شوند خاطرشان لحظهای حزین و ملول
از این کلام چنان شاه را مشوش کرد
که بعد از آن دگر امّالبنین خطابش کرد
خدای داد به امّالبنین چهار پسر
شجاع و شیر دل و جنگی و غضنفر فر
به قد چو شاخهی طوبی به جلوه همچون ماه
به نام جعفر و عباس و عون و عبدالله
بدی زنان عرب را همیشه ورد زبان
که دارد ام بنین در زمانه چهار جوان
به زیر سایهی این چهار شاخهی شمشاد
خوشا به حالش باشد همیشه خرم و شاد
چو هست رسم فلک این چنین که در عالم
دلی به جای نماند که باشدی خرم
گلان سرخ ورا کوفیان بداختر
ز تیغ و نیزه نمودند از جفا پرپر
دو دست حضرت عباس او جدا کردند
سر منور او را به نیزهها کردند
از این قضیه چو گردید باخبر به تعب
ز دیده اشک فشان گفت با زنان عرب
مراست خواهشی امّالبنین مخوانیدم
بدین سمت دگر ای دوستان مدانیدم
چرا که ام بنین مادر جوانان است
از این قضیه مرا هر دو دیده گریان است
زمانی ام بنین بودهام که چهار پسر
چو چار ماه مرا بود از وفا در بر
کنون چو نیست جوانی مرا در این عالم
سزای نیست که امّالبنین بخوانیدم
ز ظلم کوفی و شامی به دشت کرببلا
دو دست از تن عباس من شده است جدا
گرفت این دل من از جفای قوم خسان
که بند مشک به دندان گرفت از احسان
دگر مگوی تو «علامه» حال مضطر او
عمود آهن آخر چه کرد بر سر او
مادر چهار پسر
روایت است که ام الائمّه النجبا
از این جهان فنا رفت سوی دار بقا
چو شام گشت سیه، روز در بر حیدر
که چون بزرگ کند کودکان بیمادر
گلان باغ نبی را خود آبیاری کرد
ز کودکان یتیمش یتیم داری کرد
نشسته بود یکی روز والد سبطین
به یادش آمد از غربت امام حسین
عقیل را طلبید آن زمان امیر عرب
بگفت آنکه مرا هست با تو یک مطلب
تو چون خبیر و بصیری به جملهی اعراب
که کیست عالی و دانی و چیستش انساب
هر آن قبیله که مرد افکنند و شیر شکار
شجاع و با نسب و با حسب عزیز و کبار
از آن قبیله فراهم نمای یک دختر
که در زمانه شود کفو حیدر صفدر
کز او عطای کند حق مرا جوانانی
کنند یاری دین خدای سبحانی
به بحر فکر فرو شد عقیل و لحظهای چند
برون نمود سر، و گفت آن سعادتمند
تو بانویی که طلب میکنی به ایل کلاب
بود به چرخ حیا ماه پشت ابر حجاب
عفیفه طیبه، شاها، وراست فاطمه نام
به مادر حسنین است آن مهین همنام
چه شیر ماده بود شیر نر به شیر خدا
بدین جلال و صفت این چنین زنی است سزا
به امر شاه روان شد بدان قبیله عقیل
به خواستگاری آن اختر جمیل و جلیل
بنیکلاب همه شاد و خرم و خوشحال
نموده حمد خداوند قادر متعال
که افتخار بود بهر ما چه زین بهتر
کمینه دختر ما کفو ساقی کوثر
پس از اجابت آن قوم آن عزیز ودود
ببست عقد و قرین مهر را به ماه نمود
به بیت شیر خدا بن عم و وصی رسول
نمود فاطمه با عزت و جلال نزول
ولی ز دیدن شهزادگان بیمادر
نمود موی پریشان و ریخت اشک بصر
به گریه گفت که ای برگزیدگان خدا
اگر قبول کنیدم منم کنیز شما
شنیدهام که یکی روز گفت با حیدر
مراست خواهشی ای مقدای جن و بشر
که زین به بعد مرا فاطمه صدا مکنید
قرین غصه عزیزان مصطفی مکنید
هر آن دمی که مرا فاطمه کنید صدا
کنند یاد یتیمان ز حضرت زهرا
که در کجاست جوانمرده دخت پیغمبر
چه شد که کرد فراموشمان دگر مادر
چه شد دگر نکند یاد از عزیزانش
کجا شد آن همه لطف و عطا و احسانش
رضا نیم که عزیزان مصطفی و بتول
شوند خاطرشان لحظهای حزین و ملول
از این کلام چنان شاه را مشوش کرد
که بعد از آن دگر امّالبنین خطابش کرد
خدای داد به امّالبنین چهار پسر
شجاع و شیر دل و جنگی و غضنفر فر
به قد چو شاخهی طوبی به جلوه همچون ماه
به نام جعفر و عباس و عون و عبدالله
بدی زنان عرب را همیشه ورد زبان
که دارد ام بنین در زمانه چهار جوان
به زیر سایهی این چهار شاخهی شمشاد
خوشا به حالش باشد همیشه خرم و شاد
چو هست رسم فلک این چنین که در عالم
دلی به جای نماند که باشدی خرم
گلان سرخ ورا کوفیان بداختر
ز تیغ و نیزه نمودند از جفا پرپر
دو دست حضرت عباس او جدا کردند
سر منور او را به نیزهها کردند
از این قضیه چو گردید باخبر به تعب
ز دیده اشک فشان گفت با زنان عرب
مراست خواهشی امّالبنین مخوانیدم
بدین سمت دگر ای دوستان مدانیدم
چرا که ام بنین مادر جوانان است
از این قضیه مرا هر دو دیده گریان است
زمانی ام بنین بودهام که چهار پسر
چو چار ماه مرا بود از وفا در بر
کنون چو نیست جوانی مرا در این عالم
سزای نیست که امّالبنین بخوانیدم
ز ظلم کوفی و شامی به دشت کرببلا
دو دست از تن عباس من شده است جدا
گرفت این دل من از جفای قوم خسان
که بند مشک به دندان گرفت از احسان
دگر مگوی تو «علامه» حال مضطر او
عمود آهن آخر چه کرد بر سر او