- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۸/۰۱
- بازدید: ۲۳۸۳
- شماره مطلب: ۳۵۴۴
-
چاپ
عصای حوصله
عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید
مسافران عزیزش ز راه میآیند
میان گریه چو ابر بهار میخندید
پس از تحمل یک انتظار جانفرسا
عصای حوصلهاش روی کوچه میلغزید
نشان قافله را با نگاه مضطربش
میان همهمهها میگذشت و میپرسید
میان زمزمهها بوی مرگ میآمد
برای آن چه نباید شود کمی ترسید
بشیر حرف بزن از حسین میدانی؟
هزار ماه و ستاره فدای یک خورشید
خبر سریعتر از او ز کوچهها میرفت
و بغض شهر در این سوگ بیکران ترکید
گرفت دست به پهلو، شکست، طوفان شد
به روی خاک نشست، ابر شد و خون بارید
-
خطبۀ شهادت
روزی، تمامِ همّت خود را گذاشتی
در خیمههای آتش و خون، پا گذاشتی
در کوچههای حادثه، همراه کاروان
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتی
-
سیلاب سیلی
خم شد، گذاشت روی زمین، گوشواره را
تا قدری التیام دهد، گوشِ پاره را
آتش گرفته گوشهی دامان کوچکش
آبی نبود، چاره کند این شراره را
-
چگونه؟
مسلم شهید شد وَ تو خواندی «حمیده» را
مرهم نهادی آن جگرِ داغدیده را
بر زانوان خویش نشاندیّ و چون پدر
بوسیدی اشکهای از آتش جهیده را
عصای حوصله
عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید
مسافران عزیزش ز راه میآیند
میان گریه چو ابر بهار میخندید
پس از تحمل یک انتظار جانفرسا
عصای حوصلهاش روی کوچه میلغزید
نشان قافله را با نگاه مضطربش
میان همهمهها میگذشت و میپرسید
میان زمزمهها بوی مرگ میآمد
برای آن چه نباید شود کمی ترسید
بشیر حرف بزن از حسین میدانی؟
هزار ماه و ستاره فدای یک خورشید
خبر سریعتر از او ز کوچهها میرفت
و بغض شهر در این سوگ بیکران ترکید
گرفت دست به پهلو، شکست، طوفان شد
به روی خاک نشست، ابر شد و خون بارید