مشخصات شعر

دست خطّ

گویی از قاطبۀ اهل حرم جان می‌رفت

قد رعنای حسن بود که میدان می‌رفت

 

صورتش قرص قمر بود و لبش جام عسل

پارۀ ماه سوی لشگر شیطان می‌رفت

 

چه شهادت به قد و قامت او می‌آمد

قاسم انگار سوی حجلۀ رضوان می‌رفت

 

مثل خورشید که در آینه برمی‌تابد

آسمان بود که تا عرش به مهمان می‌رفت

 

زره‌اش حرز دعا و سپرش پاره کفن

گل بریزید که با آینه، قرآن می‌رفت

 

چلچراغ حرم از خیمه برون آمده بود

یوسف خیمه به میدان برون آمده بود

 

تن نمی‌داد عمو جان، به برادر زاده

قاسم اما ز لبش بوسه بدامان می‌رفت

 

گره از کار پسر، نامۀ بابا وا کرد

چارۀ کار ز پیغام بزرگان می‌رفت

 

دست خطّ حسن از خیمه که شد دست به‌دست

از حرم تا حرم انگار که قرآن می‌رفت

 

قاسم بن الحسن از دست پدر امضاء داشت

زین سبب بود که در معرکه آسان می‌رفت

 

حال، آغوش عمو بود و یتیم حسنش

از نگاه طرفین ابر بهاران می‌رفت

 

رخ گریان تب خود را به تبسم می‌داد

که پسر جای پدر با لب خندان می‌رفت

 

یادگار حسن از پوست برون آمده بود

یار تازه نفس عشق، رجزخوان می‌رفت

 

شعر رزمندگی‌اش ذکر انابن‌الحسن است

از طنین رجزش لرزه به عدوان می‌رفت

 

ازرق شامی ملعون که هماورد نداشت

زیر تیغ غضب تازه جوانان می‌رفت

 

سپه کوفه چو از حملۀ آن شیر شکافت

تازه جنگاوری شمر به سامان می‌رفت

 

حیلۀ جنگی کوفی که همان سنگ زنی است

سوی او بود که هر لحظه چو باران می‌رفت

 

نور چشمان حسن را همگی دور زدند

هر کسی بغض حسن داشت به میدان می‌رفت

 

دستۀ نیزه‌کشان تازه رسیدند ز راه

نیزه‌ها بود که بر پیکر کم جان می‌رفت

 

سینۀ تنگ کجا این همه نیرنگ کجا

استخوان بود که زیر سم اسبان می‌رفت

 

آه همه تیر که بر جان بلورین می‌خورد

بر تن خسته نه، بر پیکر ایمان می‌رفت

 

قد کشید آنکه قدومش به رکابش نرسید

قامتش سرو شد و سبز به رضوان می‌رفت

 

یل شهزاده نه با خنجر کوفی جان داد

زیر شمشیر غم حضرت سلطان می‌رفت

دست خطّ

گویی از قاطبۀ اهل حرم جان می‌رفت

قد رعنای حسن بود که میدان می‌رفت

 

صورتش قرص قمر بود و لبش جام عسل

پارۀ ماه سوی لشگر شیطان می‌رفت

 

چه شهادت به قد و قامت او می‌آمد

قاسم انگار سوی حجلۀ رضوان می‌رفت

 

مثل خورشید که در آینه برمی‌تابد

آسمان بود که تا عرش به مهمان می‌رفت

 

زره‌اش حرز دعا و سپرش پاره کفن

گل بریزید که با آینه، قرآن می‌رفت

 

چلچراغ حرم از خیمه برون آمده بود

یوسف خیمه به میدان برون آمده بود

 

تن نمی‌داد عمو جان، به برادر زاده

قاسم اما ز لبش بوسه بدامان می‌رفت

 

گره از کار پسر، نامۀ بابا وا کرد

چارۀ کار ز پیغام بزرگان می‌رفت

 

دست خطّ حسن از خیمه که شد دست به‌دست

از حرم تا حرم انگار که قرآن می‌رفت

 

قاسم بن الحسن از دست پدر امضاء داشت

زین سبب بود که در معرکه آسان می‌رفت

 

حال، آغوش عمو بود و یتیم حسنش

از نگاه طرفین ابر بهاران می‌رفت

 

رخ گریان تب خود را به تبسم می‌داد

که پسر جای پدر با لب خندان می‌رفت

 

یادگار حسن از پوست برون آمده بود

یار تازه نفس عشق، رجزخوان می‌رفت

 

شعر رزمندگی‌اش ذکر انابن‌الحسن است

از طنین رجزش لرزه به عدوان می‌رفت

 

ازرق شامی ملعون که هماورد نداشت

زیر تیغ غضب تازه جوانان می‌رفت

 

سپه کوفه چو از حملۀ آن شیر شکافت

تازه جنگاوری شمر به سامان می‌رفت

 

حیلۀ جنگی کوفی که همان سنگ زنی است

سوی او بود که هر لحظه چو باران می‌رفت

 

نور چشمان حسن را همگی دور زدند

هر کسی بغض حسن داشت به میدان می‌رفت

 

دستۀ نیزه‌کشان تازه رسیدند ز راه

نیزه‌ها بود که بر پیکر کم جان می‌رفت

 

سینۀ تنگ کجا این همه نیرنگ کجا

استخوان بود که زیر سم اسبان می‌رفت

 

آه همه تیر که بر جان بلورین می‌خورد

بر تن خسته نه، بر پیکر ایمان می‌رفت

 

قد کشید آنکه قدومش به رکابش نرسید

قامتش سرو شد و سبز به رضوان می‌رفت

 

یل شهزاده نه با خنجر کوفی جان داد

زیر شمشیر غم حضرت سلطان می‌رفت

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×