- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۰۱
- بازدید: ۱۳۸۷
- شماره مطلب: ۳۳۳۹
-
چاپ
سهم زینب (۱)
چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند
صبوریاش جگر کوه را بلرزاند
در التهاب وداعی که بازگشت نداشت
زمین حادثه را دور سر بگرداند
بغل کند پسرش را زلال و آینهوار
درون کالبدش عشق را بتاباند
غرور نبض زند از نوک سرانگشتی
که میل سرمه به پلک پسر بلغزاند
سلام ای زن نستوه، هالۀ اندوه
چگونه شعر کنار تو پر بیفشاند؟
چگونه واژه به تقدیس تو برآید، تا
به بیکرانۀ دنیا تو را بفهماند؟
کدام واژه تو را سرکشد عزیز دلم
که هرم داغ تو آن واژه را نسوزاند
رسیده است برادر، ز خیمه بیرون آی
نمیتواند از این درد سر بچرخاند
گرفته روی دو دستش ستارههای تو را
و دشمن آمده تا کف زند، بشوراند
***
اگر چه عاطفه دارد اگر چه دلتنگ است
اراده کرده که اندوه را بتاراند
نشسته در وسط خیمه، عاشق و آرام
که شرم چهرۀ خورشید را نپوشاند
***
نسیم حلقه زده لای زلف خونآلود
که باز کاکل داماد را برقصاند
چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند
صبوریاش جگر کوه را بلرزاند
-
خطبۀ شهادت
روزی، تمامِ همّت خود را گذاشتی
در خیمههای آتش و خون، پا گذاشتی
در کوچههای حادثه، همراه کاروان
پا جای پای حضرت زهرا گذاشتی
-
سیلاب سیلی
خم شد، گذاشت روی زمین، گوشواره را
تا قدری التیام دهد، گوشِ پاره را
آتش گرفته گوشهی دامان کوچکش
آبی نبود، چاره کند این شراره را
-
عصای حوصله
عبا به روی سر انداخت سمت کوچه دوید
ورود قافله را از دهان شهر شنید
مسافران عزیزش ز راه میآیند
میان گریه چو ابر بهار میخندید
-
چگونه؟
مسلم شهید شد وَ تو خواندی «حمیده» را
مرهم نهادی آن جگرِ داغدیده را
بر زانوان خویش نشاندیّ و چون پدر
بوسیدی اشکهای از آتش جهیده را
سهم زینب (۱)
چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند
صبوریاش جگر کوه را بلرزاند
در التهاب وداعی که بازگشت نداشت
زمین حادثه را دور سر بگرداند
بغل کند پسرش را زلال و آینهوار
درون کالبدش عشق را بتاباند
غرور نبض زند از نوک سرانگشتی
که میل سرمه به پلک پسر بلغزاند
سلام ای زن نستوه، هالۀ اندوه
چگونه شعر کنار تو پر بیفشاند؟
چگونه واژه به تقدیس تو برآید، تا
به بیکرانۀ دنیا تو را بفهماند؟
کدام واژه تو را سرکشد عزیز دلم
که هرم داغ تو آن واژه را نسوزاند
رسیده است برادر، ز خیمه بیرون آی
نمیتواند از این درد سر بچرخاند
گرفته روی دو دستش ستارههای تو را
و دشمن آمده تا کف زند، بشوراند
***
اگر چه عاطفه دارد اگر چه دلتنگ است
اراده کرده که اندوه را بتاراند
نشسته در وسط خیمه، عاشق و آرام
که شرم چهرۀ خورشید را نپوشاند
***
نسیم حلقه زده لای زلف خونآلود
که باز کاکل داماد را برقصاند
چه سخت بود زنی اشک را بخشکاند
صبوریاش جگر کوه را بلرزاند