- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۱۹
- بازدید: ۱۰۷۹
- شماره مطلب: ۳۲۶۸
-
چاپ
گُریز
حکایتیست به لب، جویبارهایِ روان را
که ابر کرده و بارانده رودهای جهان را:
حکایتِ لب تشنه، حکایتِ سَر و دشنه
به نیزه دیدنِ سَر تا به لب رسیدنِ جان را
هزار سال گذشتن، هنوز گشتن و گشتن
که لب به لب برسانی عمویِ تشنهلبان را
حکایتیست به لب، جویبارهای روان را
که نیل میکند و لوت، چشم را و دهان را:
از اینکه تاب آورد آب و تشنهکام رها کرد ـ
نوادگانِ ولینعمتِ زمین و زمان را، ـ
چنان بنیاسرائیل از این کویر به آن دشت،
به دوش میکشد آوارِ آن خطای کران را
حکایتیست به لب، جویبارهای روان را
چنان که پچپچِ زنجیر، گوش خیمگیان را:
... حدیثِ دختر بیگوشواره ... خیمۀ سوزان ...
که میدرَد جگرِ شعلهپوشِ مستمعان را
حکایتِ عطش و تب، حکایت دلِ زینب
که طعنه میزند این برکههای مرثیهخوان را
... چگونه آب بنوشد که هر رگش نخروشد
به سجده رفتنِ خونینِ آن دو سَرو جوان را ...
گُریز
حکایتیست به لب، جویبارهایِ روان را
که ابر کرده و بارانده رودهای جهان را:
حکایتِ لب تشنه، حکایتِ سَر و دشنه
به نیزه دیدنِ سَر تا به لب رسیدنِ جان را
هزار سال گذشتن، هنوز گشتن و گشتن
که لب به لب برسانی عمویِ تشنهلبان را
حکایتیست به لب، جویبارهای روان را
که نیل میکند و لوت، چشم را و دهان را:
از اینکه تاب آورد آب و تشنهکام رها کرد ـ
نوادگانِ ولینعمتِ زمین و زمان را، ـ
چنان بنیاسرائیل از این کویر به آن دشت،
به دوش میکشد آوارِ آن خطای کران را
حکایتیست به لب، جویبارهای روان را
چنان که پچپچِ زنجیر، گوش خیمگیان را:
... حدیثِ دختر بیگوشواره ... خیمۀ سوزان ...
که میدرَد جگرِ شعلهپوشِ مستمعان را
حکایتِ عطش و تب، حکایت دلِ زینب
که طعنه میزند این برکههای مرثیهخوان را
... چگونه آب بنوشد که هر رگش نخروشد
به سجده رفتنِ خونینِ آن دو سَرو جوان را ...