- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۵
- بازدید: ۱۱۹۰
- شماره مطلب: ۳۰۱۸
-
چاپ
اشک گل کرد
گر کشم خاک پای تو در چشم
خاک را با نظر کند زر، چشم
گر به پای تو ریخت گوهر، اشک
تحفه از این نداشت بهتر، چشم
اشک، گل کرد و خاک را گل کرد
خاک را کرد، آب بر سر، چشم
آب، کی داده خاک را بر باد؟
با من این کار کرد، آخر چشم!
گر چه تر دامنم، امیدم هست
نشود خشک، تا به محشر، چشم
یاد از ساقی حرم کردم
آن به امّالبنین و حیدر چشم
این شفق نیست، در غم آن ماه
کرده احمر، سپهر اخضر، چشم
تا ببیند هلال ابروی او
ساخت گردون ز ماه و اختر چشم
گفت دل، گریه کن بر او شب و روز
گفت، چشم به خون شناور، چشم
کفی از آب چون گرفت به کف
دید در جام، عکس اصغر، چشم
کرد، سور دلش مجسّم، دل
کرد، چشم ترش مصوّر، چشم
آب بگذاشت، آبرو برداشت
بر لبش، دوخت آب کوثر، چشم
لیک با او چه شد مپرس و مگوی
که ندید و نکرد باور، چشم
سر دو تا گشت و هر دو دست، جدا
مشک، بیآب و خشک، لب، تر، چشم
چشم بر راه پای مولا بود
ناگهان تیره کرد، سر در چشم
آمد و ختم انتظار نوشت
خامه شد تیر خصم و، دفتر، چشم
برد ایثار را به مرز کمال
تیر را برگرفت تا پر، چشم
مشک هم بس که اشک ریخت بر او
اشک دیگر نداشتی در چشم
به سراپاش، خواست خون گرید
جوشنش گشت پای تا سر، چشم
بر زمین چون ز صدر زین افتاد
داشت، بر دیدن برادر، چشم
رفتم از دست، پای نه به سرم
گوشۀ چشمی، ای به داور، چشم
تا به بالین او حسین آمد
مهر و مه، دید در برابر، چشم
«گشت خورشید عشق، همچو هلال»
ریخت بر ماه چهره، اختر، چشم
سرور، استاده، نخل، افتاده
به تماشا، گشوده لشگر، چشم
گفت خواندی مرا و آمدهام
باز کن، بر من ای برادر، چشم
در حرم روی کن که دوختهاند
بر رهت چند نازپرور، چشم
بر رخ طفل چشم در راهم
طفل اشک است، جاری از هر چشم
پاسخ او چه آورم بر لب
ننهد در میانه پا گر چشم
گویم ار نیست آب و آب آور
جای سقّاست، آب آور، چشم
شد صدف دامن تو، «انسانی»!
پس فرو ریخت درّ و گوهر، چشم
-
معصوم هفتم
ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»
بر درد جهل خلق، ز عالم طبیبتر
نامت غریب و قبر، ز نامت غریبتر
-
بزم عدو
از مهر، آسمان مدینه اثر نداشت
من سفرهام کباب، به غیر از جگر نداشت
«ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم»
جز داغ دل، نصیب، جگر بیشتر نداشت
-
دلِ عشق
من نرد غم لیلی لیلا زدهام
دلخونم و چون لاله به صحرا زدهام
آنجا که سفینه النجاهاست، حسین
دریا، دلِ عشق و من به دریا زدهام
-
نی نامه
قمار عشق را خوش برده بودی
سرت آنجا که باده خورده بودی
تو بودی زخمۀ زخمیّ بیداد
که عمری بی صدا بودیّ و فریاد
اشک گل کرد
گر کشم خاک پای تو در چشم
خاک را با نظر کند زر، چشم
گر به پای تو ریخت گوهر، اشک
تحفه از این نداشت بهتر، چشم
اشک، گل کرد و خاک را گل کرد
خاک را کرد، آب بر سر، چشم
آب، کی داده خاک را بر باد؟
با من این کار کرد، آخر چشم!
گر چه تر دامنم، امیدم هست
نشود خشک، تا به محشر، چشم
یاد از ساقی حرم کردم
آن به امّالبنین و حیدر چشم
این شفق نیست، در غم آن ماه
کرده احمر، سپهر اخضر، چشم
تا ببیند هلال ابروی او
ساخت گردون ز ماه و اختر چشم
گفت دل، گریه کن بر او شب و روز
گفت، چشم به خون شناور، چشم
کفی از آب چون گرفت به کف
دید در جام، عکس اصغر، چشم
کرد، سور دلش مجسّم، دل
کرد، چشم ترش مصوّر، چشم
آب بگذاشت، آبرو برداشت
بر لبش، دوخت آب کوثر، چشم
لیک با او چه شد مپرس و مگوی
که ندید و نکرد باور، چشم
سر دو تا گشت و هر دو دست، جدا
مشک، بیآب و خشک، لب، تر، چشم
چشم بر راه پای مولا بود
ناگهان تیره کرد، سر در چشم
آمد و ختم انتظار نوشت
خامه شد تیر خصم و، دفتر، چشم
برد ایثار را به مرز کمال
تیر را برگرفت تا پر، چشم
مشک هم بس که اشک ریخت بر او
اشک دیگر نداشتی در چشم
به سراپاش، خواست خون گرید
جوشنش گشت پای تا سر، چشم
بر زمین چون ز صدر زین افتاد
داشت، بر دیدن برادر، چشم
رفتم از دست، پای نه به سرم
گوشۀ چشمی، ای به داور، چشم
تا به بالین او حسین آمد
مهر و مه، دید در برابر، چشم
«گشت خورشید عشق، همچو هلال»
ریخت بر ماه چهره، اختر، چشم
سرور، استاده، نخل، افتاده
به تماشا، گشوده لشگر، چشم
گفت خواندی مرا و آمدهام
باز کن، بر من ای برادر، چشم
در حرم روی کن که دوختهاند
بر رهت چند نازپرور، چشم
بر رخ طفل چشم در راهم
طفل اشک است، جاری از هر چشم
پاسخ او چه آورم بر لب
ننهد در میانه پا گر چشم
گویم ار نیست آب و آب آور
جای سقّاست، آب آور، چشم
شد صدف دامن تو، «انسانی»!
پس فرو ریخت درّ و گوهر، چشم