مشخصات شعر

بی‌مجالی

دست خطی دارد و آسوده حالش کرده است

این همه چشم انتظاری بی‌مجالش کرده است

 

تا نقاب از رو بگیرد زادۀ شیر جمل

لشگری را خیرۀ ماه جمالش کرده است

 

در خیال خام آخر می‌دهد سر را به باد

هر که از غفلت نظر بر سن و سالش کرده است

 

کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند

لحظه‌ای کافیست ... خونش را حلالش کرده است

 

درس پیکاری که از ماه بنی‌هاشم گرفت

مرد جنگیدن در این قحط‌الرجالش کرده است

 

چشم تیغ و نیزه حیران قد و بالای اوست

تیر را در چله مست خط و خالش کرده است

 

هر که را آیینه باشد، سنگ باران می‌کنند

بی‌مجالی عاقبت بی‌پر و بالش کرده است

 

استخوان سینه‌اش با کینه از هم وا شده

این جدا گشتن مهیای وصالش کرده است

 

از تمام عضو عضوش می‌چکد شهد عسل

دشت را لبریز از خون زلالش کرده است

 

پیکر این نوجوان هم‌سطح صحرا شد ز بس

رفت و آمدهای مرکب پایمالش کرده است

 

***

 

کوه می‌آید ولی دستی گرفته بر کمر

داغ تو ای ماه چون اکبر هلالش کرده است

 

بی‌مجالی

دست خطی دارد و آسوده حالش کرده است

این همه چشم انتظاری بی‌مجالش کرده است

 

تا نقاب از رو بگیرد زادۀ شیر جمل

لشگری را خیرۀ ماه جمالش کرده است

 

در خیال خام آخر می‌دهد سر را به باد

هر که از غفلت نظر بر سن و سالش کرده است

 

کیست با این نوجوان قصد هم آوردی کند

لحظه‌ای کافیست ... خونش را حلالش کرده است

 

درس پیکاری که از ماه بنی‌هاشم گرفت

مرد جنگیدن در این قحط‌الرجالش کرده است

 

چشم تیغ و نیزه حیران قد و بالای اوست

تیر را در چله مست خط و خالش کرده است

 

هر که را آیینه باشد، سنگ باران می‌کنند

بی‌مجالی عاقبت بی‌پر و بالش کرده است

 

استخوان سینه‌اش با کینه از هم وا شده

این جدا گشتن مهیای وصالش کرده است

 

از تمام عضو عضوش می‌چکد شهد عسل

دشت را لبریز از خون زلالش کرده است

 

پیکر این نوجوان هم‌سطح صحرا شد ز بس

رفت و آمدهای مرکب پایمالش کرده است

 

***

 

کوه می‌آید ولی دستی گرفته بر کمر

داغ تو ای ماه چون اکبر هلالش کرده است

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×