- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۱۹
- بازدید: ۱۷۴۴
- شماره مطلب: ۲۷۹۱
-
چاپ
مشخصات شعر
سرافرازی
روزی که ستم، دست درازی میکرد
با خنجر، حنجر تو، بازی میکرد
وقتی که سرت به منبر نیزه نشست
دیدند که نیزه، سرفرازی میکرد!
از همین شاعر
-
شب مضطرب
از دشت غــروب، های و هو میآید
شـب، مضطرب و پریش مو میآید
از مجلس ختم جان گداز خورشید
مهتاب، پریده رنگ و رو میآید
-
کنار علقمه
آن نخل به خون طپیده را، میبوسید
آن مشک ز هم دریده را میبوسید
خورشید، کنار علقمه خم شده بود
دستانِ ز تن بریده را میبوسید!
-
غنچۀ پژمرده
آن روز تمام عرشیان آزردند
ز آن قوم، که غنچۀ تو را پژمردند
قنداقۀ طفل تا نهادی بر خاک
تا پیش خدا فرشتگانش بردند
-
تسبیح خون
امشب دلم گرفته ز دنیای بیوفا
گریَمْ درون چاه شب از غیبت شما
بس برگهای زرد که در کوچههای درد
از شاخهها چکید و فرو مُرد، بیصدا
سرافرازی
روزی که ستم، دست درازی میکرد
با خنجر، حنجر تو، بازی میکرد
وقتی که سرت به منبر نیزه نشست
دیدند که نیزه، سرفرازی میکرد!
مطالب برتر سایت
اولین نظر را ارسال کنید
مطالب برتر سایت