مشخصات شعر

زلال نگاه

خورشید، شب، نگاه تو را خواب دیده است

مهتاب روی ماه تو را خواب دیده است

 

شرمندۀ نگاه تو هفت آسمان شده‌ است

پابند چشم‌هات زمین و زمان شده‌ است

 

ای چادر سیاه تو پیراهن فلک

ای داغدار زخم نگاهت تن فلک

 

سرو از شکوه قامت تو سر به زیر شد

مردانگی به دام نگاهت اسیر شد

 

بر شانه‌هات چشمۀ خورشید روشن است

این شانه‌ها گواه غریبی یک زن است

 

امشب‌ هوای آینه‌ها جور دیگری‌ست

این سوی قصّه، شاعر مهجور دیگری‌ست

 

این سوی قصّه، سردی تکرار واژه‌هاست

آن سو ولی حرارت تب‌دار واژه‌هاست

 

بانو طلوع کن ز فراسوی دفترم

در دست گیر، قافیه‌های مکدّرم

 

من تشنۀ زلال نگاه تواَم به عشق

مست حضور گاه به گاه تواَم به عشق

 

حالا تویی و هُرم چراغی که روشن است

یک دشت پرستاره و داغی که روشن است

 

آیا تویی که دشت جنون می‌شناسدت؟

این خاک خشک غرقه به خون می‌شناسدت؟

 

در دشت کودکی‌ است، صدا می‌زند تو را

لب‌های کوچکی‌ است، صدا می‌زند تو را

 

گهواره‌ای میان عطش موج می‌زند

با هر تکان تکان عطش موج می‌زند

 

بانو درنگ! پیکر گل‌هات را ببر

دستان آب آور سقّات را ببر

 

گهوارۀ غریب علی را تکان بده

بانوی آب و آینه، قدری امان بده

 

حالا که کوفه را همه طاعون گرفته است

رنگ سیاه، رنگ شبیخون گرفته است

 

حالا که کاروان عطش بار بسته است

یک زن، میان حادثه تنها نشسته است

 

امشب مرا نماز شما مست می‌کند

دستان عشق باز شما، مست می‌کند

 

عطر خوش نسیم که از شام می‌وزد

یاد شما به شعر من آرام می‌وزد

 

باران گرفته، پنجره‌ها گریه می‌کنند

بغضی شکسته، حنجره‌ها گریه می‌کنند

 

پلکی بزن که بغض گلوگیر بشکند

پلکی بزن که این همه زنجیر بشکند

 

زلال نگاه

خورشید، شب، نگاه تو را خواب دیده است

مهتاب روی ماه تو را خواب دیده است

 

شرمندۀ نگاه تو هفت آسمان شده‌ است

پابند چشم‌هات زمین و زمان شده‌ است

 

ای چادر سیاه تو پیراهن فلک

ای داغدار زخم نگاهت تن فلک

 

سرو از شکوه قامت تو سر به زیر شد

مردانگی به دام نگاهت اسیر شد

 

بر شانه‌هات چشمۀ خورشید روشن است

این شانه‌ها گواه غریبی یک زن است

 

امشب‌ هوای آینه‌ها جور دیگری‌ست

این سوی قصّه، شاعر مهجور دیگری‌ست

 

این سوی قصّه، سردی تکرار واژه‌هاست

آن سو ولی حرارت تب‌دار واژه‌هاست

 

بانو طلوع کن ز فراسوی دفترم

در دست گیر، قافیه‌های مکدّرم

 

من تشنۀ زلال نگاه تواَم به عشق

مست حضور گاه به گاه تواَم به عشق

 

حالا تویی و هُرم چراغی که روشن است

یک دشت پرستاره و داغی که روشن است

 

آیا تویی که دشت جنون می‌شناسدت؟

این خاک خشک غرقه به خون می‌شناسدت؟

 

در دشت کودکی‌ است، صدا می‌زند تو را

لب‌های کوچکی‌ است، صدا می‌زند تو را

 

گهواره‌ای میان عطش موج می‌زند

با هر تکان تکان عطش موج می‌زند

 

بانو درنگ! پیکر گل‌هات را ببر

دستان آب آور سقّات را ببر

 

گهوارۀ غریب علی را تکان بده

بانوی آب و آینه، قدری امان بده

 

حالا که کوفه را همه طاعون گرفته است

رنگ سیاه، رنگ شبیخون گرفته است

 

حالا که کاروان عطش بار بسته است

یک زن، میان حادثه تنها نشسته است

 

امشب مرا نماز شما مست می‌کند

دستان عشق باز شما، مست می‌کند

 

عطر خوش نسیم که از شام می‌وزد

یاد شما به شعر من آرام می‌وزد

 

باران گرفته، پنجره‌ها گریه می‌کنند

بغضی شکسته، حنجره‌ها گریه می‌کنند

 

پلکی بزن که بغض گلوگیر بشکند

پلکی بزن که این همه زنجیر بشکند

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×