- تاریخ انتشار: ۱۳۹۴/۰۹/۰۱
- بازدید: ۱۴۱۸۸
- شماره مطلب: ۲۴۲۹
-
چاپ
رقیه نامه
دخترم٬ دختر سۀ ساله من
در گلستان عمر٬ لالۀ من
ای که دائم کنار بابایی
همه شب غمگسار بابایی
ای که جانت به جان من بسته ست
جان ما چون دو حلقه٬ پیوسته ست
ای که از در چو میروم بیرون
دیده پر اشک میکنی٬ دل خون
لیلی ای مونس روان پدر
گل مأنوس با خزان پدر
دل چون شیشهات قویتر کن
غم این عشق٬ معنویتر کن
گر دو روزی ز من جدا باشی
بهتر آن است با خدا باشی
چون دلت تنگ شد برای پدر
غربت اهل بیت یاد آور
اهل بیتی که بهر حلقۀ دین
گوهری چون رقیه کرد نگین
دختری از خیال٬ نازکتر
از نسیم بهار٬ چابکتر
دختری مثل تو سه ساله٬ ولی
از بزرگان خاندان علی
دختری بیکرانه چون دریا
دامنش مثل دامن زهرا
پدر او حسین، سبط رسول
دوّمین نور مرتضی وبتول
تو اگر دختر منی، بابا
پارۀ پیکر منی، بابا
بود او از تبار پیغمبر
سرور کائنات را دختر
دختری بود٬ از تو تنهاتر
از تو مظلومتر٬ شکیباتر
تو اگر گاه گاه تنهایی
بی قرار از فراق بابایی
تا بگویی: کجاست بابایم؟
زود پیش تو باز میآیم
او ولی هر چه گفت:بابا کو؟
پدر من، حسین زهرا کو؟
پاسخ این سؤال سیلی بود
صورتش زین جواب٬ نیلی بود
پس نهاد از سر اسیری و تب
سر به دامان عمهاش زینب
گفت:عمه٬ مگر چه میخواهم؟
من که غیر از پدر نمیخواهم!
عمه جان٬ من که حرف بد نزدم
حرف زشتی به هیچ احد نزدم!
خصم میخواست گوشواره اگر
لالهام از چه کرد پاره دگر؟!
من که جدم علی به وقت نماز
داد انگشتری به اهل نیاز
مادرم فاطمه سه لیل و نهار
نان افطار خویش کرد ایثار
من خود آن گوشواره میدادم
دُر به آن نابکار میدادم
عمه این ناسزا و همهمه چیست؟
مادر ما مگر که فاطمه نیست؟!
پس بگو تازیانه کم بزنند
دخترم٬ دخترانهام بزنند
پشتم از تازیانه خم شده است
مثل پهلوی مادرم شده است
گفته بودی که: مادرت٬ زهرا
قامتی داشت مثل قد شما
صورتش را چو خصم٬ خونین کرد
هیجده ساله بود و تمکین کرد
من ولی طفل کوچکم، عمه
طاقتم نیست٬ کودکم٬ عمه
بیش از این خصم گر مرا بزند
قامتم چون نهال٬ میشکند
عمه جان٬ بر رقیه یاری کن
گر یتیمم٬ یتیم داری کن
نیستم گر یتیم٬ کو پدرم؟
تا ببیند سپید موی سرم...
چون شنید این سخن٬ حسین شهید
آهی از آن سر بریده کشید
از سر نیزه گشت ناله بلند
شد ز جا٬ دختر سه ساله بلند
گفت: صوتی عظیم میآید
عطر یار از نسیم میآید!
عمه٬ بوی عزیز میشنوی؟
این صدا را٬ تو نیز میشنوی؟
عمه٬ این عطر٬ بوی بابا بود
این صدا٬ از گلوی بابا بود
پس چرا خود ز در نمیآید؟
جان به در شد٬ پدر نمیآید؟
چون به اینجا رسید صحبت طفل
دشمن آمد به قصد طاقت طفل
گفت: این صبر را تمام کنید
قتل کردید٬ قتل عام کنید!
قتل شش ماهه پیشتان چو رواست
رحم بر دختر سه ساله خطاست
سنگ را جانب سبو ببرید
آنچه خواهد٬ به نزد او ببرید...
حیله چون از بنی امیه رسید
وقت جان دادن رقیه رسید
طشت را پیش دختر آوردند
از تمام پدر، سر آوردند
من چه گویم که آن زمان چه گذشت
که بر آن طفل٬ ناگهان چه گذشت!
شد بلند از دل خرابه فغان
ناله برخاست٬ از زمین و زمان
راز ناگفتهاش چو افشا شد
کربلا پیش طفل٬ احیا شد
کفت:"به به٬ خوش آمدی پدرم!
از چه رو دیر آمدی به برم؟
تو کجا و پدر٬ خرابه کجا!
عشق٬ ما را کشانده تا به کجا...؟
پس به دامن گذشت آن سر را
آن چنانی که مادرش زهرا
بوسه زد بر جمال بی حدش
بر گلویی که بوسه زد جدش
بوسه بر ارغوان پژمرده
روی لبهای خیزران خورده
بوسه بر ابروان و دیده او
بوسه بر هر رگ بریدۀ او
آن چنان زار ناله کرد و خروش
که سر از کف بداد طاقت و هوش
سر ببریده در فغان آمد
آهش از حلق بر زبان آمد
شاه خوبان به نور دیدۀ خویش
بوسه زد با سر بریده خویش
با لب سرخگون چو لالهٔ خود
بر جگر گوشهٔ سه ساله خود
کس ندانست تا دگر چه گذشت؟
بین آن دختر و پدر چه گذشت؟
این قدر دانم آن سه ساله نهال
میوهٔ عمر داد بهر وصال
آن سر از کف نداد٬ تا جان داد
دست بر سینه٬ جان به جانان داد
دست بر سینه رفت تا بر دوست
تا بهشتی که مهر مادر اوست
رفت و این داغ همچنان باقی است
تا زمین گردد و زمان باقی است
هر کجا داغ دختر و پدری است
از رقیه در آن میان خبری است
شوکت و سر فرازی اش نازم!
ادب عشقبازیاش نازم!
دخترم دامن رقیه بگیر
توشه از خرمن رقیه بگیر
در جهان٬ دوستدار زهرا باش
مایۀ افتخار بابا باش!
-
قل اعوذ برب الفلق
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق» بود -
اندوه عظیم
زن، رشک حور بود و تمنّای خود نداشت
چون آسمان، نظر به بلندای خود نداشت
اسمی عظیم بود، که چون رازِ سر به مُهر
در خانهی علی، سَرِ افشای خود نداشت
«امّالبنین»، کنایهای از شرمِ عاشقی است
کز حُجب، تابِ نامِ دل آرای خود نداشت
-
کابوس یک عمر
پیش چشمم تو را سر بریدند
دستهایم ولی بیرمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
«قل اعوذ برب الفلق» بود
-
مادر صبر
ای نامۀ سربه مهر مکتوم
ای مادر صبر، ام کلثوم!ای میوۀ بوستان احمد
ای حاصل وصلت دو معصوم
رقیه نامه
دخترم٬ دختر سۀ ساله من
در گلستان عمر٬ لالۀ من
ای که دائم کنار بابایی
همه شب غمگسار بابایی
ای که جانت به جان من بسته ست
جان ما چون دو حلقه٬ پیوسته ست
ای که از در چو میروم بیرون
دیده پر اشک میکنی٬ دل خون
لیلی ای مونس روان پدر
گل مأنوس با خزان پدر
دل چون شیشهات قویتر کن
غم این عشق٬ معنویتر کن
گر دو روزی ز من جدا باشی
بهتر آن است با خدا باشی
چون دلت تنگ شد برای پدر
غربت اهل بیت یاد آور
اهل بیتی که بهر حلقۀ دین
گوهری چون رقیه کرد نگین
دختری از خیال٬ نازکتر
از نسیم بهار٬ چابکتر
دختری مثل تو سه ساله٬ ولی
از بزرگان خاندان علی
دختری بیکرانه چون دریا
دامنش مثل دامن زهرا
پدر او حسین، سبط رسول
دوّمین نور مرتضی وبتول
تو اگر دختر منی، بابا
پارۀ پیکر منی، بابا
بود او از تبار پیغمبر
سرور کائنات را دختر
دختری بود٬ از تو تنهاتر
از تو مظلومتر٬ شکیباتر
تو اگر گاه گاه تنهایی
بی قرار از فراق بابایی
تا بگویی: کجاست بابایم؟
زود پیش تو باز میآیم
او ولی هر چه گفت:بابا کو؟
پدر من، حسین زهرا کو؟
پاسخ این سؤال سیلی بود
صورتش زین جواب٬ نیلی بود
پس نهاد از سر اسیری و تب
سر به دامان عمهاش زینب
گفت:عمه٬ مگر چه میخواهم؟
من که غیر از پدر نمیخواهم!
عمه جان٬ من که حرف بد نزدم
حرف زشتی به هیچ احد نزدم!
خصم میخواست گوشواره اگر
لالهام از چه کرد پاره دگر؟!
من که جدم علی به وقت نماز
داد انگشتری به اهل نیاز
مادرم فاطمه سه لیل و نهار
نان افطار خویش کرد ایثار
من خود آن گوشواره میدادم
دُر به آن نابکار میدادم
عمه این ناسزا و همهمه چیست؟
مادر ما مگر که فاطمه نیست؟!
پس بگو تازیانه کم بزنند
دخترم٬ دخترانهام بزنند
پشتم از تازیانه خم شده است
مثل پهلوی مادرم شده است
گفته بودی که: مادرت٬ زهرا
قامتی داشت مثل قد شما
صورتش را چو خصم٬ خونین کرد
هیجده ساله بود و تمکین کرد
من ولی طفل کوچکم، عمه
طاقتم نیست٬ کودکم٬ عمه
بیش از این خصم گر مرا بزند
قامتم چون نهال٬ میشکند
عمه جان٬ بر رقیه یاری کن
گر یتیمم٬ یتیم داری کن
نیستم گر یتیم٬ کو پدرم؟
تا ببیند سپید موی سرم...
چون شنید این سخن٬ حسین شهید
آهی از آن سر بریده کشید
از سر نیزه گشت ناله بلند
شد ز جا٬ دختر سه ساله بلند
گفت: صوتی عظیم میآید
عطر یار از نسیم میآید!
عمه٬ بوی عزیز میشنوی؟
این صدا را٬ تو نیز میشنوی؟
عمه٬ این عطر٬ بوی بابا بود
این صدا٬ از گلوی بابا بود
پس چرا خود ز در نمیآید؟
جان به در شد٬ پدر نمیآید؟
چون به اینجا رسید صحبت طفل
دشمن آمد به قصد طاقت طفل
گفت: این صبر را تمام کنید
قتل کردید٬ قتل عام کنید!
قتل شش ماهه پیشتان چو رواست
رحم بر دختر سه ساله خطاست
سنگ را جانب سبو ببرید
آنچه خواهد٬ به نزد او ببرید...
حیله چون از بنی امیه رسید
وقت جان دادن رقیه رسید
طشت را پیش دختر آوردند
از تمام پدر، سر آوردند
من چه گویم که آن زمان چه گذشت
که بر آن طفل٬ ناگهان چه گذشت!
شد بلند از دل خرابه فغان
ناله برخاست٬ از زمین و زمان
راز ناگفتهاش چو افشا شد
کربلا پیش طفل٬ احیا شد
کفت:"به به٬ خوش آمدی پدرم!
از چه رو دیر آمدی به برم؟
تو کجا و پدر٬ خرابه کجا!
عشق٬ ما را کشانده تا به کجا...؟
پس به دامن گذشت آن سر را
آن چنانی که مادرش زهرا
بوسه زد بر جمال بی حدش
بر گلویی که بوسه زد جدش
بوسه بر ارغوان پژمرده
روی لبهای خیزران خورده
بوسه بر ابروان و دیده او
بوسه بر هر رگ بریدۀ او
آن چنان زار ناله کرد و خروش
که سر از کف بداد طاقت و هوش
سر ببریده در فغان آمد
آهش از حلق بر زبان آمد
شاه خوبان به نور دیدۀ خویش
بوسه زد با سر بریده خویش
با لب سرخگون چو لالهٔ خود
بر جگر گوشهٔ سه ساله خود
کس ندانست تا دگر چه گذشت؟
بین آن دختر و پدر چه گذشت؟
این قدر دانم آن سه ساله نهال
میوهٔ عمر داد بهر وصال
آن سر از کف نداد٬ تا جان داد
دست بر سینه٬ جان به جانان داد
دست بر سینه رفت تا بر دوست
تا بهشتی که مهر مادر اوست
رفت و این داغ همچنان باقی است
تا زمین گردد و زمان باقی است
هر کجا داغ دختر و پدری است
از رقیه در آن میان خبری است
شوکت و سر فرازی اش نازم!
ادب عشقبازیاش نازم!
دخترم دامن رقیه بگیر
توشه از خرمن رقیه بگیر
در جهان٬ دوستدار زهرا باش
مایۀ افتخار بابا باش!