- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۲/۰۹
- بازدید: ۳۷۵۸
- شماره مطلب: ۲۴۲۴
-
چاپ
پیغام جبرائیل
گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
از پی اثبات حق و نفی غیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست زآب وحدت از دین، رنگ و چرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصۀ میدان عشق!
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
مر ترا بر جسم و بر جان، آفرین
محکمیها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
چون خودی را در هم کردی رها
تو مرا خون، من تورایم خونبها
مصدری و ماسوا، مشتقتراست
بندگی کردی، خدایی حقتراست
هر چه بودت، دادهای اندر رهم
در رهت من هر چه دارم میدهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانهای
لیک تا اندازهای، بیگانهای
آنکه از پیشش سلام آوردهای
و آنکه از نزدش پیام آوردهای
بی حجاب اینک هم آغوش منست
بی تو رازش جمله در گوش منست
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر توهم بیرون روی، نیکوترست
زآنکه غیرت، آتش این شهپرست
جبرئلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او، حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل و جان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هر چه هست
گشته پر گل، ساجدی عمامهاش
غرقه اندر خون، نمازی، جامهاش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
حل نمود اشکال خرق و التیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جو
چون شیاطین مر نمازی را، به دور
تیر بر بالای تیر بی دریغ
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
قصه کوته، شمر ذی الجوشن رسید
گفتگو را شست و قلم را، سرشکست
از شنیدن، دیده بی تاب است و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آنکه عمان را درآوردی به موج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
نالههای بی خودانه بس کشید
اندرین جا، پای خود واپس کشید
بیش از آن یارای دُر سفتن نداشت
قدرت زین بیشتری گفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیاش
عذر خواهم از پریشان گوئیاش
حق همی داند که غالی نیستم
اشعری و اعتزالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
فارغ از اقوال بی معنی ستم
لیک من دارم دل دیوانهای
با جنون خوش از خرد بیگانهای
گاهگاهی از گریبان جنون
سربه شیدایی همی آرد برون
سعیها دارد پی خامی من
سخت میکوشد به بدنامی من
لغزشی گر رفت نی از قائل است
آن هم از دیوانگیهای دل است
منتها چون رشته باشد با حسین
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
قافیه مجهول اگر شد در پذیر
وآنچه باشد، شور و دو روزیر و پیر
دل بسی زین کار کرده است و کند
عشق ازین بسیار کرده است و کند
چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینه الاسرار» شد
-
صاحب همّت
نیست صاحبهمّتی در نشأتین
همقدم عبّاس را، بعد از حسین
در هواداریّ آن شاه الست
جمله را یک دست بود، او را دو دست
-
اسرار حق
اکبر آمد با رخ افروخته
خرمن آزادگان را سوخته
ماه رویش کرده از غیرت، عرق
همچو شبنم، صبحدم بر گلورق
-
صورت و معنی
«دُرّهالتّاج» گرامیگوهران
آن سبک، در وزن و در قیمت، گران«اَرفعُ المِقدار مِن کُلََّ الرّفیع»
«الشّفیعِ بن الشّفیعِ بن الشّفیع» -
محرم اسرار
روی در میدان این دفتر کنم
شرح میدان رفتن شه، سر کنم
بازگویم، آن شه دنیا و دین
سرور و سرحلقۀ اهل یقین
پیغام جبرائیل
گشت تیغ لامثالش، گرم سیر
از پی اثبات حق و نفی غیر
ریخت بر خاک از جلادت خون شرک
شست زآب وحدت از دین، رنگ و چرک
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصۀ میدان عشق!
دارم از حق بر تو ای فرخ امام
هم سلام و هم تحیت هم پیام
گوید ای جان حضرت جان آفرین
مر ترا بر جسم و بر جان، آفرین
محکمیها از تو میثاق مراست
رو سپیدی از تو عشاق مراست
این دویی باشد ز تسویلات نفس
من توام، ای من تو، در وحدت تو من
چون خودی را در هم کردی رها
تو مرا خون، من تورایم خونبها
مصدری و ماسوا، مشتقتراست
بندگی کردی، خدایی حقتراست
هر چه بودت، دادهای اندر رهم
در رهت من هر چه دارم میدهم
کشتگانت را دهم من زندگی
دولتت را تا ابد پایندگی
شاه گفت ای محرم اسرار ما
محرم اسرار ما از یار ما
گرچه تو محرم به صاحبخانهای
لیک تا اندازهای، بیگانهای
آنکه از پیشش سلام آوردهای
و آنکه از نزدش پیام آوردهای
بی حجاب اینک هم آغوش منست
بی تو رازش جمله در گوش منست
از میان رفت آن منی و آن تویی
شد یکی مقصود و بیرون شد دویی
گر توهم بیرون روی، نیکوترست
زآنکه غیرت، آتش این شهپرست
جبرئلا رفتنت زینجا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
رنجش طبع مرا مایل مشو
در میان ما و او، حایل مشو
از سر زین بر زمین آمد فراز
وز دل و جان برد بر جانان نماز
با وضویی از دل و جان شسته دست
چار تکبیری بزد بر هر چه هست
گشته پر گل، ساجدی عمامهاش
غرقه اندر خون، نمازی، جامهاش
بر فقیه از آن رکوع و آن سجود
گفت اسرار نزول و هم صعود
بر حکیم از آن قعود و آن قیام
حل نمود اشکال خرق و التیام
و آن سپاه ظلم و آن احزاب جو
چون شیاطین مر نمازی را، به دور
تیر بر بالای تیر بی دریغ
نیزه بعد از نیزه تیغ از بعد تیغ
قصه کوته، شمر ذی الجوشن رسید
گفتگو را شست و قلم را، سرشکست
از شنیدن، دیده بی تاب است و گوش
شد سخنگوی از زبان من، خموش
آنکه عمان را درآوردی به موج
گاه بردی در حضیض و گه به اوج
نالههای بی خودانه بس کشید
اندرین جا، پای خود واپس کشید
بیش از آن یارای دُر سفتن نداشت
قدرت زین بیشتری گفتن نداشت
شرمسارم از معانی جوئیاش
عذر خواهم از پریشان گوئیاش
حق همی داند که غالی نیستم
اشعری و اعتزالی نیستم
اتحادی و حلولی نیستم
فارغ از اقوال بی معنی ستم
لیک من دارم دل دیوانهای
با جنون خوش از خرد بیگانهای
گاهگاهی از گریبان جنون
سربه شیدایی همی آرد برون
سعیها دارد پی خامی من
سخت میکوشد به بدنامی من
لغزشی گر رفت نی از قائل است
آن هم از دیوانگیهای دل است
منتها چون رشته باشد با حسین
شاید ای دانا کنی گر غمض عین
قافیه مجهول اگر شد در پذیر
وآنچه باشد، شور و دو روزیر و پیر
دل بسی زین کار کرده است و کند
عشق ازین بسیار کرده است و کند
چونکه از اسرار سنگی بار شد
نام او «گنجینه الاسرار» شد
سلام یکی از ابیات آخرش ایراد داره: این دویی باشد ز تسویلات ظن من تو ام ای من تو در وحدت تو من...
سپاس از حسن توجه تون. اصلاح شد